شعرناب

شعر زمانه ما (بیژن الهی

درودها
بی مقدمه بسراغ معرفی دومین شاعر در پست شعر زمانه ما میروم شاعری که پلی از شعر نیمایی به موج نو میزند و "شعر دیگر" خلق میکند.
بیژن الهی متولد 16 تیر سال 1324 درگذشته 9 آذرماه 1389 تهران شاعری موسوم به بنیانگذار و طراح شعر دیگر بهمراه شاعرانی چون عباس شمس الدین کیا(دکتر پرتو کیا) علی شیرازپور پرتو (شین پرتو) محمد مقدم احمد رضا احمدی و هوشنگ ایرانی بود وی همچنین بجز سرودن شعر کار ترجمه و گاهگدارینقاشی نیز انجام میداد
قبل از معرفی شرح بیشتر حال او توضیحی در باب شعر دیگر مینویسم تا نمایه پیشینی به خواننده بدهم چون ممکن است کمی گیج کننده باشد خصوصا سبک نوشتاری معنایی خود بیژن الهی
شعر دیگر شعری اشتقاق یافته از موج نو میباشد که خود برگرفته از شعر نو میباشد در این نوع از شعر
شاعر مقید به وزن و عروض خاصی نیست در عوض میتواند کلمات را جوری بچیند که اولا ایجاد دومعنایی کند و ثانیا در خوانش بسیار سخت یا ساده باشد (برحسب نوع نوشتار مخصوص خودش) باری..
بیژن الهی در ادامه فعالیت های هنری خود وارد مطبوعات شده و با جرایدی چون خوشه تماشا رستاخیز جوان و.. همکاری میکند او با ممارستی که داشت شروع به خودآموز خوانی زبانهایی چون فرانسوی انگلیسی یوناین و.. میکند و آثار بسیاری از جمله آثار
ماندلشتام،رمبو، میشو،هولدرلین،جویس،فلوبر،پروست،الیوت،لورکا،ابن عربیو... را به فارسی ترجمه میکند که بعدتر چاپ و منتشر میشوند
در سال 1348 با غزاله علیزاده نویسنده خانه ادریسی ها ازدواج میکند که حاصل آن دختری بنام سلمی است متاسفانه این ازدواج با خودکشی خانم علیزاده به تلخی میگراید
سپس کتابهایی چون جوانی ها و اشعار لاج را به چاپ میرساند
در ازدواج دوم خود با ژاله کاظمی دوبلور و گوینده تلویزون نیز ناکام میماند (طلاق در سال 79
بیزن الهی در اواخر عمر انزوا را برمیگزیند و به وصیت خودسنگ مزارش را در روستای بیجده نو از توابع مرزن آباد مازندران بنا نهاده و هیچ چیز جز امضایش بر ان نمینگارند
با رفتن بیژن الهی شعر دیگر نیز به آن معنا رخت میبندد باشد که شاعران جوان راه او را روشن نگاه دارند
در رابطه با شعر بیژن الهی باید گفت که اشعار او خاص خودش بودند اشعار او بسختی معنا میشوند یعنی در واقع معنایی که میتوانید بر اشعار کن یا نو بنگارید را نمیتوانید برای او بکار ببرید دلیل آنهم اینست که نوع چینش کلمات و معنایی که شاعر برای آنها در سر داشته طوریست که بسادگی نمیتوان به معنای آن انطور که به معنای دیگر اشعار میرسیم رسید
در این پست یکی از اشعار او را خواهم نگاشت اما همانطور که بالاتر گفتم معنای آنرا انجام نخواهم داد
معنای شعر را به خواننده واگذار میکنم ( و بنظرم بهتر است که تنها شعر را بخوانید و تلاش نکنید آنرا آنطور که دیگر اشعار را معنا میکنید معنا کنید
شادکام باشید
آزادی و تو
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانی‌ست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیج‌هام را
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که می‌خواست باران باشد –
و بادبان‌هایشان را
خدای تمام خداحافظی‌ها
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده –
۲
خیش‌ها
_ببین!_
شیار آزادی می‌کنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشته‌اند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه تر می‌یابم
در چشمانی که انباشته از جمله‌های بی‌نقطه
و از آسمان خدا آبی‌تر است.
آزادی : ماهیان نیمه شب آتش گرفته‌اند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان می‌رسد،
دریا را چون شمعدانی هزار شاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
۳
زیر چراغ
– ببین ! –
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بی‌بی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه می‌کند.
روز چندان طولانی بود
که همسایه‌ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفته‌اند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی رنگ‌هایش را بهار سپید کرده بود،
حس می‌کرد.
۴
همه‌ی آسمانِ روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پاره‌ای خرد
نمی‌شناختم.
دردی آمیخته با پروازی بی‌بال
که می‌خواست به القابِ ناملفوظ چهار صد ملکه‌ی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست می‌کند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگی‌تان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکه‌های نقره را به صدا در می‌آورد،
یک درد فلس‌دار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانه‌های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می‌رود.
ستارگان به سوی قلبت جاری‌ست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.
۵
یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد ! –
آبستن شدند؛
چرا که بی شک وصیت نامه‌ی تو پر از دانه بود.
چاه‌های شرقی در چشمان تو
– ای مرد ! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن می‌کشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بی‌گناهی را مدام به هم تعارف می‌کردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثه‌ای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر می‌خاست
برای نوحی، به شکل پیریی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم می‌میرند،
تو می‌تازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهایی‌شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
۶
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می‌نماید؟
و گرنه تو عادی‌ترین موسمی
که می‌باید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحت‌ترین روزی که می‌توان برای زیستن تصمیم گرفت.
۷
اینک خزان‌های درپی
از هم برگ‌های جوان می‌خواهند!
می‌توانستیم توانستن را به برگ‌ها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
۸
من کنار کره‌یی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفته‌ام
در خطوط سرگردان دست تو
این گله‌هایی که از چرا باز می‌گردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیده‌ی سردسیر عزیمت کرده‌اند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من می‌پذیرم که مزرعه‌ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشه‌ی شن سنجاق می‌کند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج می‌غلتد.


1