شعر زمانه ما (نصرت رحمانی درودها فرصتی دست داد که به معرفی شاعران معاصر البته با دید خودم بپردازم در این فرصت اندک به معروف ترین معاصران و البته گمنام ترین آنها نیز سر خواهیم زد به ذهنیت شاعر از دریچه نگاه خود وارد میشوم و شعری که برای من شاهکار او قلمداد میشود را بررسی میکنم همچنین جهان بینی شاعر را از دید خود بیان خواهم کرد اندک مجالیست برای گذری بر تاریخ شعر معاصر و شاید شاعر مظلوم ترین شخص باشد .. دفتر را میگشاییم و به سراغ کسانی میرویم که شعر معاصر با آنها معنا میابد شعر زمانه ما نصرت رحمانی نصرت رحمانی زاده 10 اسفند سال 1308 درگذشته در 27 خرداد ماه 1379 فرزند اسد الله رحمانی مکانیک خودرویی که به ادبیات علاقه داشت در مدرسه ناصر خسرو تحصیل کرده و در سال 1330 به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد مدتی برای نشریاتی از جمله امید ایران سپید و سیاه و فردوسی نگاشت اولین مجموعه شعری او کوچ و دومین آن کویر نام داشت اما مهم ترین مجموعه شعری او میعاد در لجن عصاره کاری اوست که در انتها به بررسی شاهکار او از این مجموعه میپردازم او دوبار ازدواج کرد اولین بار با خانم پوران شیرازی که حاصل این ازدواج پسری بنام آرش بود و بار دوم با خانم شادان علوی مقدم که ثمره آن دختری بنام باران شد رحمانی سالهای آخر عمر خود را در رشت و در کنار همسر اول و پسر خود گذراند و در نهایت در و در نهایت نیز در بیست و هفتم خرداد 1379 در گورستان سلیمان داراب این شهر بخاک سپرده شد . درباره شعر نصرت رحمانی و جهان بینی او شعر نصرت رحمانی شعری برخاسته از دل بهمراه خاطراتی تلخ بود شعر او هرگز امیدواری را به گونه ای که سایرین در پی آن بودند القا نمیکرد بلکه شکست را هم پیروزی میدانست شاید مهم ترین دلیل این برداشت پی بردن به بی اهمیتی ذاتی زندگی بود (و نه صرفا بی اهمیت شمردن آن) در جای جای شعر او واژگانیچون گورستان تاول خون و.. بکار رفته و صد البته رسیدن به نوعی نا امیدی است با این مضمون که : وقتی نمیشود آنرا(زندگی را) آنچنان که میخواهی بسازی از ساختن دست بکش و تنها لذت ببر این نوع جهان بینی شاید به جهان بینی خیام نزدیک باشد با این تفاوت که در اینجا شاعر هرگز ما را به نوشیدن می تشویق نمیکند بلکه شاید نصیحتی که برای ما داشته باشد اینست که روزی روبری گوری گمنام بایستیم و آنگاه در خود بشکنیم ... شاهکار ابدی او را در این فرصت اندک و با نیمچه عقل خود بررسی میکنم البته من صدای خود شاعر را نیز داشتم اما در اینجا توان بارگذاری نبود باری.. بسراغ شاهکار نصرت رحمانی میروم و آنرا موشکافی میکنم تا همگان از این شعر لذت کافی و وافی را ببریم زیر این پست معرفی شاعر معاصری که بیشترین آرا را به خود اختصاص دهد در اولویت بعدی خواهد بود .. میعاد در لجن زمزه ای در محراب در غریب شب این سوخته دشت من و غم، آه... چه بر من بگذشت کاروان گُم شد و خاکستر، ماند کرکس پیر دلِ من میخواند: «ای عطش در رگ من جاری باش شعله زن، دودم کُن، کاری باش رگ غمسوخته، ای ریشهی من بمک از تاول اندیشهی من دشت شبتاختهام، خاموشم موج خود باختهام، مدهوشم طفل آوارهی شهر خوابم تشنهی خویشتنم، گردابم برگ پاییز بهدست بادم ریخته، سوخته، بیبنیادم کاروانسوختهای چاووشم دربدر زمزمهای خاموشم گرهٔ کور غمم، بازم کُن قصه پایان ده و آغازم کُن ای تو گُم، نامعلوم، ای نایاب گُنگ نامعلومی را دریاب دست پیش آر که رفتم از دست دامنم گیر که هیچم در هست من و تو چیست؟ چه بیشی، چه کمی؟ چو کویری و تمنای نمی من و تو چیست؟ من و من باشیم روح تنگ آمده از تن باشیم بگریزیم و بههم آویزیم عطشی در عطش هم ریزیم نفسی در نفس من بفشان بکشانم، بچشانم، بنشان بکشان بر سر بازار مرا جان فدای تو، بیازار مرا سنگ بدنامی بر جامم زن کوس رسوایی بر بامم زن [زندگی چیست؟ سراب است، سراب نقش پاشیده بر آب است، بر آب] عشق، خونابهی دل نوشیدن کفن ماتم خود پوشیدن آرزو، گورکن دشت جنون نانش از عشق و شرابش از خون [جغد پیریست سعادت در قاف نغمهاش لاف و همه لاف گزاف] مرهم سوختن، از ساختن است چه قماری که همه باختن است زندگی چیست؟ مرا یاد بده آنچه میدانم بر باد بده توتیایی تو به چشمانم کش تشنهام، تشنهی آتش، آتش تیشه بر ریشهٔ جان دوختهام دل بههر شعلهی غم سوختهام باد آوارهی گورستانم بذر پاشیده به سنگستانم برق منشور یخین رازم پر سیمرغ غمم، بگدازم پیش از آن لحظه که نابود شوم شب شوم، شعله شوم، دود شوم» [در غریب شب این سوختهدشت کرکسی پر زد و نالید و گذشت] در غریب شب این سوخته دشت من و غم، آه... چه بر من بگذشت شبی غریب و دشتی سوخته شاید از کابوسی برخیزد و یا شاید وام گرفته از طرح یک نقاش .. آنچه که بر شاعر میگذرد غمی سنگین است غمی که شاید درکش برای ما سخت و یا ناشدنی باشد کاروان گُم شد و خاکستر، ماند کرکس پیر دلِ من میخواند: کاروان (در اینجا)نماد آشنایی باز کردن سر صحبت و البته سفر که بنظر میرسد خاکستر شده.. کرکس نماد آنکس که از حاصل دست رنج دیگری تغذیه میکند در اینجا شاعر از عجز و لابه میگوید .. «ای عطش در رگ من جاری باش شعله زن، دودم کُن، کاری باش کیست که خواهان جاری شدن عطش بجای آب در رگهایش باشد؟! شاید آنکس که به انتها رسیده .. مصرع دوم صحه ای بر اولی میگذارد و خواهان شعله زدن و دود شدن است دیگر چیزها کاری نبودند شاید دل خوش کنکی برای چند ساعت اما این یکی بنظر کاریست و شاعر را به آتش میکشد آتشی که خود خواهان آنست.. رگ غمسوخته، ای ریشهی من بمک از تاول اندیشهی من رگ غم سوخته ای ریشه مناین مصرع حالتی را متبادر میشود که ریشه درخت جان چونان رگ هایی که از غم سوخته باشند خشک شده است حال دلیل آن چیست؟ شاعر در مصرع دوم پاسخ میدهد .. بمک از تاول اندیشه من تاول اندیشه ذهن مغز تفکر یا هر اسمی دیگر دارد که در اینجا رگهای غم زده از آن تغزیه میکنند (اما همچنان خشک و بی ثمرند! دشت شبتاختهام، خاموشم موج خود باختهام، مدهوشم دشت(معرفت) به مثابه سواری که در شب تاخته باشد خاموش و خسته شده .. موجی که سنگها را میشکافت دیگر تاب و توان ندارد(شاید مغرور شده باشد یا شاید موجی دیگر جایگزین آن معلوم نیست! طفل آوارهی شهر خوابم تشنهی خویشتنم، گردابم شاعر خود را به طفلی تشبیه میکند که بلعکس بیدار است این شهر است که در خواب رفته ( و صدای گریه او را نمیشنود .. تشنه خویشتن گرداب .. گرداب از(آب) خود تغذیه میکند و باید بازهم به خود بازگردد(تا گرداب شود.. برگ پاییز بهدست بادم ریخته، سوخته، بیبنیادم در اینجا معانی مشخص هستند برگی در باد پاییز که به هر سو کشیده میشود (نومید) دست زمانه او را رها کرد سوزاند و هر انچه داشت از او ستاند .. کاروانسوختهای چاووشم دربدر زمزمهای خاموشم کاروان سوخته و چاووش.. هر آنچه داشته از دست داده بیکسی (توامان با بیخیالی پچ پچی در پوش باد که در هر گذر خاموش و خاموش تر میشود .. گرهٔ کور غمم، بازم کُن قصه پایان ده و آغازم کُن شاعر در اینجا خواهان پایان یافتن غمهاست شاید هم برای خود و هم برای جهان.. اما این قصه چگونه با پایان یافتن آغاز میشود مگر اینکه مقصود مرگ باشد که با اتمام دادن به زندگانی جسمانی او حیاتی عرفانی به او ببخشد .. ای تو گُم، نامعلوم، ای نایاب گُنگ نامعلومی را دریاب واپسین خواسته هر کس چیست شاید دیدار با معشوقه اش شاید بیان(شدن) رازی سر به مهر شاید .. آنچه نامعلوم است گنگی دیگر را دریابد تعبیر خواسته ای که برای ما نامشخص (اما در ژرفای قلب او خوب پیداست .. دست پیش آر که رفتم از دست دامنم گیر که هیچم در هست آنکس که در لحظات سختی بدادم میرسیدی اکنون بیا که هیچ در هستم (یا به تعبیری هیچی دیگر در هیچی بزرگتر! من و تو چیست؟ چه بیشی، چه کمی؟ چو کویری و تمنای نمی من و تو چیست؟ من و من باشیم روح تنگ آمده از تن باشیم چهار مصرع توامان درمعنا.. من و تو چیست چه تفاوتی بین من و توست ؟ من تو و تو منی بیا تا یکی شویم (از نظر ذهن )و از پیله تن جدا گردیم ( آنگاه یک روح خواهیم بود .. بگریزیم و بههم آویزیم عطشی در عطش هم ریزیم از این جهان بی بنیاد فرار کنیم و عطشی که از آب گواراتر است را به هم ببخشیم .. نفسی در نفس من بفشان بکشانم، بچشانم، بنشان بکشان بر سر بازار مرا جان فدای تو، بیازار مرا از نفس خود بمن نیز ببخش(ای همنفس) به من آنچه که میدانی را بگو (تا من نیز بفهمم) مرا امتحان کن حتی اگر برایم سخت باشد ( زیرا که در نهایت ما یکی میشویم و از پیله خارج .. سنگ بدنامی بر جامم زن کوس رسوایی بر بامم زن شاعر در اینجا از همه چیز دست میشورد و تنها خواهان رسیدن به آن لحظه رویاییست(یکی شدن و خروج [زندگی چیست؟ سراب است، سراب نقش پاشیده بر آب است، بر آب] نیازی به تفسیر ندارد عشق، خونابهی دل نوشیدن کفن ماتم خود پوشیدن آرزو، گورکن دشت جنون نانش از عشق و شرابش از خون عشق مانند نوشیدن از خون خود استو در انتها اگر به معشوق نرسی همچو پوشیدن کفنی از ماتم .. آرزو همچون گورکنی (دیوانه) در دشت سر به هر سو مینهد و از دل بستنها و شکستنها تغذیه میکند [جغد پیریست سعادت در قاف نغمهاش لاف و همه لاف گزاف] سعادت و کامروا شدن گزافی بیش نیست ( البته به نظر حقیر میتوان در وادی ذهن خود به آن رسید بستگی دارد سعادت برای هر کس چگونه تعریف شده باشد در اینجا شاعر به کلیت آن امیدی ندارد مرهم سوختن، از ساختن است چه قماری که همه باختن است همان مثل معروف بسوز و بساز با این تفاوت که این قمار دیگر برنده ای ندارد .. زندگی چیست؟ مرا یاد بده آنچه میدانم بر باد بده توضیح (در این مصرع بنظرم اگر همه قبل از بر میامد آهنگین تر بود) توتیایی تو به چشمانم کش تشنهام، تشنهی آتش، آتش به من زندگی را بیاموز و آنچه که تاکنون بوده را بر باد بده چشمانم را (به دانستگی ) بگشا و آتش معرفت بمن بیاموز(یا مرا در آتش معرفت بینداز.. تیشه بر ریشهٔ جان دوختهام دل بههر شعلهی غم سوختهام تیشه بر ریشه خود میزنم(در اینجا دو تعبیر ندانم کاری یا غم فراوان وجود داردکه دومی محتمل تر است با هر(برکشیدن و فروخفتن)شعله غمناک(تر) میشوم .. باد آوارهی گورستانم بذر پاشیده به سنگستانم برق منشور یخین رازم پر سیمرغ غمم، بگدازم همچو بادی که از گورستان بگذرد(بی هیچ گوشی برای شنیدنش)و بذری که به سنگستان(بی ثمر) پاشیده شود برق منشور یخین راز پر سیمرغ غم حکایت از این دارد که چون برقی خفته در دل منشور یا پر سیمرغ(ولو سیمرغ غم) بی ثمر نیستم اما تنها به یک محرک نیاز دارم.. پیش از آن لحظه که نابود شوم شب شوم، شعله شوم، دود شوم» مرگ زودتر بسراغش میاید یا آن محرکی که پیشتر گفته شد ؟! [در غریب شب این سوختهدشت کرکسی پر زد و نالید و گذشت] ناامیدی ابدیست اما میزانش متفاوت کرکس به نظاره آن نشسته تا شاعری خفته بر بستر را بدرد یا مصرع نهایی این امید را به ما میدهد که او برمیخیزد و کرکس نومید از دریدن میرود .. هر تعبیر از دیدگاه هر شخص(بخوانید هر شاعر) متفاوت است اگر بمن باشد میگویم باید از انتهای نا امیدی و سیاهی نور را یافت و آنقدر در آن دمید که جهان را روشن کرد ولو سخت ولو نشدنی ... امیدوارم به زیبایی بخوانید ...
|