تاوان وفا 1 علی و رسول و عباس و رضا روی ریل قطار راه میرفتن و از آرزوهاشون میگفتن... از آرزوهای قشنگ برای زندگی تا آرزوی ازدواج و ... یکی شعر میخوند یکی داد میزد و یکی بلند بلند میخندید... عباس تو دانشگاه بود و رضا کارمند تازه استخدام شده و رسول پشت کنکوری و علی هم تازه سوم دبیرستانه هر کی تو عالم خودش سیر میکرد.... حدود پنج کیلومتری روی ریل قطار راه رفتند و حرف زدند و خندیدند... بعد از اینکه نزدیک شهر شدند علی رو به بچه ها کرد و گفت : امشب بیایید بریم خونه ما کسی خونه نیست... همه قبول کردند و رفتند تو راه شام گرفتند و با هم رفتن خونه علی هیشکی خونه نبود ... رفتن طبقه بالا تو اتاق علی و شروع کردن به فیلم ترسناک دیدن تموم برق ها رو خاموش کردن و فیلم کلبه وحشت دیدیدن.. هنوز چند دقیقه بشتر نگذشته بود که همشون از ترس جلوی سرویس صف بسته بودن... با تصمیم جمعی رفتن و پلی استیشن بازی کردن و فیلم رو خاموش کردن... آخرای شب که همشون خسته شده بودن رفتن به زور سفره پهن کردن و شام حاضری که گرفته بودن رو خوردن و کنار هم رو زمین دراز کشیدن... هرکی از آرزوهاش میگفت....
|