شعرناب

می‌رود. می‌رود. می‌رود

می‌رود....
می‌رود...
می‌رود....
با سرانجام می‌رود
بی سر انجام می رود
آه ای زندگی او با دستان تهی می‌رود
او ستمگری ست که بیشتر عمرش فقط به خود ستم کرده است...
چهار فنجان جوشیده و یک چهارم قاشق چایخوری قرص برنج و چند قطره اشک بی شک درمان درد اوست
می‌رود تا خون زمین را به جوش بیاورد..
و دسته کلاهایان سياه پوش را خوشحال کند..
می‌رود تا ین را با دغدغه هایش تنها بگذارد
پای بر آسمان بگذارد و بدون بال پرواز کند...
می رود تا نادیده حضور داشته باشد
می رود تا دیگر نگران سود و زیان هیچ چیز نباشد
می‌رود تا پاییز را به بهار بدوزد و زمستان را به تابستان..
می‌رود تا هیچ دردی دیگر در او اثر نداشته باشد
بی گمان او هیچگاه نمیدانست مرگ به مانند رودی جاری در جریان است
و همچنین زندگی....
پس تا می توانی زندگی کن و زنده باش و عشق را در هر دریچه‌ بسته بگشا و زندگی ش کن...
پروانه ها پشت شیشه ی پنچره همیشه به ریش مرگ می خندند
قوهای خاکستری از فراغ جفت هایش پشت به ساحل می رانند. تا سر زمینی دور...
پرستوهای بی جفت‌ خود را محکم به مانع می‌زنند
وفیل ها بر اجداد از دست رفته شان اشک می‌ریزند
این است همان زندگی......
با تشکر
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم


1