از گنج تا رنج عشق، واژهای که در اعماق قلب انسان ریشه میدواند و تمامی وجودش را در بر میگیرد. آنچه که دل را به تپش وامیدارد و روح را به پرواز در میآورد. اما چه کسی میداند که در پس این عشق، چه دردهایی نهفته است؟ درد عاشقی که روح را به آتش میکشد و قلب را میفشارد. آه، چه تلخ است لحظاتی که معشوق بیوفا میشود، زمانی که نگاههای عاشقانهاش سرد میشود و وعدههای شیرینش به فراموشی سپرده میشوند. دلی که به عشق او دل بسته بود، اکنون با زخمی عمیق از بیوفاییاش دست و پنجه نرم میکند. هر لبخندی که روزگاری، روشنیبخش دل عاشق بود، اکنون تبدیل به خنجری تیز شده که قلب را به هزار تکه میدرد. شبها در بستر تنهایی، قطرههای اشک بیوقفه جاری میشوند، هر قطره اشکی حامل هزاران حسرت و اندوه است و دل عاشق همچنان به یاد لحظات شیرین گذشته میتپد، لحظاتی که دیگر باز نخواهند گشت. هر بار که نام معشوق به زبان میآید، قلب به شدت میتپد و درد دوباره از نو آغاز میشود. چه دردناک است عشق یکطرفه، عشقی که با هر قدمی که برداشته میشود، بیشتر و بیشتر در چاه بیوفایی فرو میرود و معشوق بیوفا شاید هیچگاه درک نکند که چگونه قلبی به خاطر او شکسته شده و چگونه روحی در آتش بیوفایی سوخته است. و در نهایت، تنها چیزی که باقی میماند، خاطراتی است که همچنان زندهاند و دلی که هرگز از عشق بازنمیایستد، حتی اگر این عشق با درد و بیوفایی آمیخته باشد.
|