من در باد.......باد میآمد بادی تند... و من در جاده ای خاکی پیش میرفتم و افتاب صبحگاهی بر سینه ی جاده انگار ارامیده بود.صدای قلوه سنگ های زمخت زیر پاهایم انگار تنهایی مرا تکرار می کردند.پیش میرفتم در جاده ای خاموش.تنها و صبور و اندیشمند.باد حتی در جیب های سوراخ کتم رخنه کرده بود.از دور تک درختی پیدا بود که به شاخه هایش رشته های پارچه های سیاه آویزین کرده بودند.و روی بالاترین شاخه ش عقابی تنها لانه کرده بود.که گاه گاهی با بال زدنش حضور ش را به دیگران گوشزد می کرد.انگار انتظار می کشید.انتطاری طولانی..جنگ باد با موج موهایم انگار تمام شدنی نبود. ولی من بی اختیار به پیش می رفتم.لب های خشگم تشنگی را در سطح دیگری از عطش که برایم تازگی داشت نشان می داد. صدای سازهای اندوهگین بادی یک لحظه تمام نمی شد.انگار تمام هستی پای در این جاده گذاشته بودند. و من فقط به پایان جاده می اندیشیدم.. آفتاب داشت جل و بساط ش را جمع می کرد و به پشت کوه بلند کوچ می کرد.و من هنوز در راه بودم.کم کم از دور دو نقطه طلایی کنار هم را میدیدم که مانند خورشید میدرخشیدند.شوق به رسیدن در من دو چندان شد.دیگر حتی باد هم جرات مانع شدن من از رسیدن به آن مقصود را نداشت. آن دو نقطه طلایی داشت کم کم به دو گنبد طلایی تغییر شکل می داد. آه ای خدای من ... من رسیده بودم با لبی تشنه و چشمی گریان... اربعینی در باد...... با تشکر دانیال فریادی با نقد خویش راهگشا باشیم
|