شعرناب

(طنز) خر تو خر! ببخشید دیو و خر

یک روز به روستای آبا و اجدادیمان رفته بودم که اسمش «دو لِنگان» است (انگار بقیه مردم سه لِنگ دارند و فقط این خیر ندیده ها «دو لِنگان» هستند😐😐😐). خانه عمه گرامی بودیم که عزیزان جمع شدند و از گذشته ها گفتند. به من گفتند که تو پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرت رو میشناسی؟ گفتم نه من فقط تا پدر پدر پدر پدر پدرم رو میشناسم. گفتند «اسم پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرت «صفر علی» بوده که یلی بوده در زمان خودش. ماجرای صفر علی و مادر دیوها رو شنیدی؟!!» بنده هم مثل بت ابوالهول منجمد شدم که «نه والّا!».
ناگهان یکی شروع کرد به با آب و تاب تعریف کردن قصه:
صفر علی سوار بر اسب خودش در حال گذر بود (حاشیه: من شرط میبندم خری یا قاطری بوده و بعدا افسانه ها اسبش کردن...بماند). صفر علی دارای چشم بصیرت بود و دیوها و پری‌ها و شِرِک و... همه جور موجود عجیبی رو می‌دید... ناگهان چشمش به یک جا افتاد که دیوها جمع شده بودن. مادر دیوها کنار بچه هاش بود و همشون در حال استراحت ظهرگاهی بودن (حاشیه: احتمالا اون روز سر سفره ها زیادی بسم الله یادشون رفته اینا هم زیاد خوردن سنگین بودن). صفر علی متوجه شد که دیو مادر یک گردنبند زیبا گردنش هست. صفر علی هم قند تو دلش آب شد. با اسب (حاشیه: خر ، قاطر، یابو) شتاب گرفت و در یک حرکت سامورایی (تنفس سگ، فرم هشتم) گردبند رو قاپید. صفر علی پدرت خوب،مادرت خوب، آخه گردبند «امّ مغیلان» رو میخوای چیکار...هیچی دیگه: دیو بدو، اسب بدو (=قاطر، خر، یابو). آخرش دیو مادر از نفس افتاد و جا موند و شروع کرد به نفرین: الهی تا هفت پشتت خیر نبینه «صفر علی» !!(البته احتمالا الفاظ رکیک تری به کار برده که در تواریخ ثبت نشده) صفر علی هم خنده کنان عقب رو نگاه کرد و فرمود: نونشون باریک میشه اما قطع نمیشه.
حالا نکته جالب داستان چیه؟! اینکه عزیزان این داستان رو قبول دارن؟ نخیر جانم! نکتش اینه که من بدبخت دقیقا هفتمی هستم (و طبق تجربه در تمام شش نسل گذشته مشکلات مهمی بوده🤣). بعد ما نفرین رفع میشه بحمد الله و المنة.


1