رمان سرزمین یخ زده دندانم درد میکند آنقدر که همه ماهیچه های بدنم را منقبض کرده است اما چه میشود کرد؟ باید گذاشت درد مسیر خودش را طی کند. عجیب است... عجیب است که این درد را نمی شود تحمل کرد اما باز شکنجه وار تحمل می شود یک شکنجه تمام عیار درد مانند میخی آهنین مغز سر را نشانه گرفته است تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که سرم را روی بالشت فشار دهم دستان غرق رعشه ام را به سختی به سمت پاکت سیگار دراز میکنم سیگار را بیرون می آورم و پاکت را که در دستم مچاله شده است بی هدف به گوشه ای رها میکنم کبریت می زنم و کامی عمیق می گیرم آنقدر عمیق که فیلتر سیگارِ بین لب هایم در خود فرو می رود بی اختیار دود سیگار را به سوی دندان خراب مملو از درد، جمع میکنم همچون کفن سفیدی که بخواهند روی مرده ای بکشند و دفنش کنند آری تنها مرگ می تواند پایان این درد ممتد زجرآور باشد زندگی... این زیستنِ بی معنای بی اختیار این وصله ناجور این لباس مندرس سراسر عذاب که بی پرسش بر تن آدمی میشود ،تنها با مرگ به نقطه سکون و تسکین خواهد رسید و این تنها رخصتی ست که در جبر زیستن سوسو می زند کورسویی برای رهایی فکرم در طناب کهنه ایست که مدت هاست در گوشه ای از انبار، حلقه شدن بر گردنم را انتظار میکشد مانند کودک یتیمی که منتظر است کسی او را به فرزندی بگیرد طناب کهنه مانده در گوشه ای از انبار ،بوی مرگ میدهد کشش حلقه طناب را بر گردنم تجسم میکنم لحظه ای که در تلاشی بیهوده دست و پا می زنم و با هر تکان، طناب ،دور گردنم محکم تر میشود حتما در آن لحظه هم ماهیچه های بدنم مانند اکنون از درد منقبض می شوند و وقتی در نهایت، روح از بدنم جدا شود جسد بی جانم را نگاه می کنم که از سقف آویزان است و طناب که به قلاب سقف آویخته است مانند گهواره ای آرام آرام مرا به این سو و آن سو می کشاند آری مادر مرگ ،در گهواره ای که نامش چوبه دار است مرا به خوابی عمیق فرو برده است روبروی جسد آویزان شده ام می نشینم چهره مرگ بر پیکر بی جانم کبود شده است لاشه آویزان شده ام بوی تعفنی می دهد که از بیماری چرکین زیستن نشات گرفته است بوی تعفن مشمئز کننده ای که همیشه آزارم می داد تعفنی که از یک زندگی چرکین است فرقی نمی کند زخم هایی که زندگی را به عفونت میکشد،نتبجه یک خود زنی طولانی مدت است یا یادگار انسان هایی که آمدند زخم زدند و رفتند شعری را که در یکی از شبهای زیستن ، در لابه لای زخمی چرکین سروده بودم به یاد می آورم انگشتان روحم را بر پیکره بی جانم به نوازش می کشم و می خوانم... می بندم این مجرای عاشقی را که به تکرار نشود آبستن که به انقراض نشیند این لکه ننگ چه انتظار بی خودیست به بار نشستن علق چه افترا به هر نجابتی زنند که شیشه بسته است بار آدمی و چه درد می شود زایمان های ناخواسته چه حرام زاده می شوی ای عشق چنان که سنگ سارت کنند به چاله ایی که از جهالت درونشان عمیق می شود ادامه دارد
|