شعرناب

*گنجشکک ِ اشی‌مشی*

گفته بودی
قول می‌دهم
اگر دستان ِ سخاوتمند ِ باران
دست از آبیاری گل‌های دار ِ نگاهت بردارند
و صبح ِ صادق
ستاره‌های غم‌بو را از آشیانه‌ی شب‌خیزت بچیند
و ماه ِ رویت
پیشانی *تنهایی* را بوسه زند...
از ارتفاعات ِ پست ِ آسمان
خبر ِ لطیف ِ آمدنم را
از زبان ِ قاصدکی رقصان
خواهی شنید...
سال‌ها گذشت...
روزی کنار ِ «حوض ِ بی‌نقاشی» نشسته بودم
و با آب ِ کَر
درد ِ دل می‌کردم
آخر بی‌انصاف
چگونه سَدی می‌شدم در برابر
سخاوت ِ سیل‌آسای باران
که گل‌های دار ِ نگاهم را می‌شُست و می‌بُرد؟...
چگونه ندیدی؟...
که صبح ِ صادق؛
هر شب؛
رَدای تاریکی بر تن می‌کند
ستاره‌های غم‌بوی آشیانه‌ام را می‌چیند
و با بس نبودنت
دوباره می‌رویند
چطور نمی‌بینی، ماه ِ گل‌رویم
با شَرمی طَبق طَبق، بر پیشانی *تنهایی‌* بوسه می‌زند...
کجاست
قاصدک ِ گیج ِ رقاصت
که پیام آمدن ِ لطیفت را برایم بیاورد؟...
اصلا می‌دانی چیست؟
می‌خواهم صد ِ سال ِ سیاه نیاورد...
به این جا که رسیدم
از نردبان ِ شعر پایین آمدم...
اِی اُف بر دل ِ ساده‌ام، که در آن روز لعنتی!
نگفت نروووو، قول‌هایت را نمی‌خواهم...
تازه
مثل «چیییییی»
پشت سرت آب ریخت...
دعوای لفظی با خودم بالا گرفته بود که؛
«گنجشکک ِ اشی‌مشی»
با شیرجه‌‌ای ناشیانه به حوض
شروع کرد به کِرال ِ سینه رفتن...
به فکرم رسید که حالا وقت آن است؛
اسب ِ چموش قصه را سوار شوم و بتازانم...
از اینکه اجل ِ معلق، وسط ِ درد ِ دلم، سروکله‌اش پیدا شده بود، حسابی کُفری بودم.
تصمیم حوریاااا گرفتم تمام حرص تو را، سرش خالی کنم...
گوشی را برداشتم
شماره‌ی فراش‌باشی را گرفتم
و بعد... قصاب‌باشی
و بعد... آشپزباشی...
نه...
چرا باید آشپزباشی را خبر کنم در حالی که آشپزیم حرف نداشت؟...
شماره حاکم‌باشی را... !
قسم به
«کباب ِ گنجشک
بر آتش سوسن و یاس»
اگر کسی را برای تناولش در این ضیافت شریک کنم...
و تَق!...
گوشی را گذاشتم...
به هزارم ثانیه
کوبه به صدا درآمد
از نیمچه سوراخ در
قصاب‌باشی را دیدم
«با کنده و ساتوری خون‌آلود»
و بعد فراش‌باشی...
نگاهی زیرچشمی به گنجشکک اشی‌مشی انداختم
حالا دیگر کرال ِ پشت می‌رفت
گاهی هم قورباغه
و به طرز فجیعی پروانه...
دلم سوخت
نمی‌دانست چه خوابی برایش تدارک دیده‌ام...
همین که خواستم کُلون ِ در را باز کنم
قاصدکی با اَدا
روی شانه‌ام نشست و یک پایش را روی دیگری انداخت...
چشمانش؛ تقاضای فرش ِ قرمزی پهن شده را منعکس می‌کرد ولی من کجا و این لوس‌بازی‌ها کجا؟...
از خیر ناکار کردن گنجشک گذشتم...
قصاب‌باشی، شاه‌قلی‌وار* سر قول‌وقرارش مانده بود...
از اینکه در را باز نمی‌کردم، حسابی جوش آورده بود و قُل‌قُل می‌کرد.
به فکرش رسید تا پاشنه‌ی در را از جا بِکَنَد؛ چرا که فکر می‌کرد با *پاشنه‌ی آشیل* طرف است... دیگر نمی‌دانست که نویسنده‌ی زیرک ِ ما فکر همه جا را کرده و تمام ِ تمام ِ در را در *رود ستوکس* شسته و در را به یک روئین‌در تمام‌عیار بَدَل کرده... پس به نتیجه‌ای نرسید.
در این حال؛ برای نشان دادن قساوت ِ بی‌حدش
اول خون ِ فراش‌باشی
(اما وقتی دید دیه‌ی سنگینی دارد)
خون ِ هر چه جک‌وجانور در آن نزدیکی‌ها می‌پِلِکید را مباح دانست...
بی‌گُدار به آب زدم
گنجشکک ِ اشی‌مشی را به آغوش
و از دیوار ِ مهربانی بالا کشیدم...
فکر ِ لطیف آمدنت را
برای همیشه از سَر بیرون کردم
و قاصدک ِ رقاصت را از روی شانه‌ام
ف
و
ت...
طفلک، جیغ ِ فرا‌پَری کشید و
پای پیامش شکست...
مدت‌هاست
گنجشکک اشی‌مشی
و من...
خاطره‌ی آن روز را
پشت ِ پنجره‌ی احساس
در ارتفاعات ِ پست ِ زمین
برای هم بازگو می‌کنیم و
ریز ریز می‌خندیم...
*شاهزاده*


0