داستانک آرزوداستانک آرزو با سر و صدای زیاد و وحشتناکی بر زمین خورد!. کارگر چوببر، ارهبرقیاش را خاموش و با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد. -- : ای کاش با من مداد و دفتر بسازند، یا که تلی هیزم، نه دستهی تبر. این سخنان را درخت صنور در لحظات آخر سقوطش با خود زمزمه میکرد. #زانا_کوردستانی
|