شعرناب

داستان کوتاه گرگاس

گـرگـاس
سایه‌سار دیوار خرابه را انتخاب کرده بود و داشت استراحت می‌کرد.
چند وقتی بود که با هم آشنا شده‌ بودیم و هر وقت من دور و بر استطبل پیدایم می‌شد، کاری به کارم نداشت.
آن روز دم‌دمای غروب باز سراغش رفتم. می‌خواستم متقاعدش کنم که آنجا را ول کند و با من بیاید.
نزدیکش رفتم. روبرویش نشستم. هیچ واکنشی نشان نداد. گویی که مرا اصلن نمی‌بیند. نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد. چشمانش برقی زد، اما حس خوش‌آیندی برای من نداشت.
از بس در گوشش وزوز کرده بودم، دیگر اعتنایی به حرف‌هایم نمی‌کرد. خواستم برای آخرین بار سعی خودم را بکنم، که شاید متقاعد شد و همراه من بیایید.
کمی دیگر به او نزدیک شدم و
گفتم: بهار می‌آید، با هم به شکار بزها و گوسفندها و خرگوش‌ها می‌رویم!.
با همان نگاه سرد و بی‌روحش نگاهی به من کرد و بعد به انتهای غروب خیره شد.
گفتم: تابستان می‌آید، همه جا زیبا می‌شود؛ و در خنکای شب‌هایش، روی صخره‌های کوهستان شمالی شب‌ها را می‌گذرانیم!.
باز حرفۍ نزد، فقط این‌بار حالت دست‌هایش را تغییر داد.
گفتم: بعد نوبت پاییز می‌رسد؛ آهو و گوزن‌ها در دشت پیدایشان می‌شود.
باز او چیزی نگفت، و با پوزه‌اش لای موهای خاکستری‌اش را خاراند.
من فراموش کرده بودم که او تمام زندگی‌اش را با قلاده‌ای به گردن گذرانده بود.
گرگ بیچاره، یک سگ گله شده بود!.
#زانا_کوردستانی


1