وقتی چشمانم مرا دید !وقتی چشمانم مرا دید ! وقتی سوار قطار شدم احساس سنگین غربت بر من مستولی شد ، گویی مدتها بود دور مانده بودم ناگهان دلتنگ شدم اما نمی دانستم دلتنگ چه ؟ وقتی از قطار در ایستگاه آخر پیاده می شدم ناگهان وزش باد گرمی را بر صورتم احساس کردم ، بادی پر از گرد و غبار چنان غلیظ که چشمانم را پر کرد و ناخودآگاه آنها را بستم. چمدانم را بر زمین گذاشتم و چشمانم را خاراندم. اشک زیر چشمانم را خیس کرده بود. لرزان و باریک باریک چشمانم را باز کردم که دوباره گرم بادی وزید. پشتم را به باد کردم و صورتم را با دستانم گرفتم. کمی بعد سکوتی حاکم شد چشمانم را باز کردم ، در امتداد راه آهن هیچ چیزی نبود. به بغل چرخیدم پیرمردی را دیدم که درون یک سه دیواری مسقف روی یک بلوک سیمانی نشسته بود ، آرنجش روی زانو و دستش زیر چانه انگار تمام سرگرمی اش در آن مدت خیره شدن به من بوده است یک دور ، دور خودم چرخیدم و دیدم من هستم و آن پیرمرد و راه آهن و بیابان. جلو رفتم و سلام کردم ، حتی سرش را بالا نیاورد چشمانش را بالا آورد ، نگاهم کرد ، بلند شد ، لباسش را تکاند ، سپس در حالیکه نگاهش را از چشمانم به پشت سرم دوخت ، دستانش را بالا آورد و به نقطه ای اشاره کرد ، برگشتم و امتداد دستش را دنبال کردم. به زور چند درخت نخل از دور دیده می شد. گفت : آنجاست آنجا محل اقامتت هست. بلافاصله پرسید : بار اولت هست ؟ گفتم بار اول چی ؟ گفت : تبعید گفتم چطور ؟ گفت اینجا آخرین تبعیدگاه است اما مهم نیست ، بهتر ؛ حالا آنقدر وقت داری که بفهمی چقدر ارزشمندی و یاد بگیری که برای خودت زندگی کنی و برای خودت نیز مبارزه کنی. منظورش را نفهمیدم ... برگشت و از یک کوزه که در آن سه دیواری گذاشته بود در یک لیوان رویی ، آب ریخت و گفت : بیا بخور این آب خوردن دارد لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم که نگاهم به تکه های آئینه ای شکسته روی دیوار افتاد. به سمتش رفتم ، پر از گرد و خاک بود. آب را تا آخر سر کشیدم و برگشتم و لیوان را به آن پیرمرد دادم. گرد و خاک روی آئینه را با ساعد دستم پاک کردم. آئینه زنگار بسته بود ، سعی کردم از بین تکه های زنگار نبسته ی آئینه ، خودم را ببینم. تمام چهره ام را نمی توانستم یکجا ببینم که ناگهان یک چشمم را کامل دیدم. نزدیک تر شدم و به چشمم نگاه کردم و خودم را در آئینه ی چشمم یافتم حتی نمیدانستم با دو چشمم ، آن چشم را در آئینه می بینم یا یک چشم اما دیگر مهم نبود مهم این بود که چهره ای خسته و پر از گرد و خاک و حتی مژه ای کج و در حال افتادن در منتهی الیه پلک پایینم دیدم ... برای اولین بار بود که اینگونه خودم را می دیدم خوب خیره شدم ، دیگر احساس غربت نمی کردم ، دلتنگی ام خوب شد ، آری خودم را گم کرده بودم ، از خودم دور شده بودم ، فهمیدم که دلتنگ خودم شده بودم ، دلم لرزید ، دهانم خشک شد ، دلم سوخت برای کسی که از اول با من بود ولی من ندیده بودمش تازه فهمیدم و چقدر خوشحال شدم از این فهمیدنم که ؛ ارزشمندتر از خودم ، دیدن خودم است رضـــا اســـــــمائی
|