شعرناب

قضاوت اشتباه(خاطره یک دهه شصتی)

هجده سالم بود، روزهای اولی که وارد دانشگاه شده بودم، به دنبال پیدا کردن دوستی برای خود بودم، که در همان هفته های اول، در راهرو دانشگاه دختری را دیدم که از رو به رو می ‎آمد، با تعجب جذب چهره اش شدم، نه اشتباه نکنید! او بسیار شبیه خودم بود، طوریکه احساس کردم خودم را در آینه دیدم، با دو تفاوت، یکی عینکی که بر چشمش بود،و دیگر اینکه چهره ای شاداب تر و خنده رو تر از من داشت، اما باز احساس کردم، او خود من است....در همان هفته های اول وقتی وارد کلاسی شدم که او هم بود، به سمت نیمکتی رفتم که در آن تنها نشسته بود، سلام کردم و گفتم دوست جدید نمی خواهید؟ خنده ای کرد و از آن زمان باهم دوست شدیم....( هر چند بعدها فهمیدم تفاوت روحی بسیاری داریم، دوستی ما چهار پنج سالی بیشتر به طول نیانجامید، نه اینکه قهری رخ دهد نه...مسیرمان جدا بود، او هیجانی تر و معاشرتی تر از من بود و من درون گراتر و آرام تر...)...... بگذریم....آنقدر شباهت چهره بین ما زیاد بود، که یادم هست شاید ترم دوم بودیم که باز در کلاسی همکلاس شدیم و در کنار هم نشستیم...آن زمان دختر دیگری از همکلاس های ما با تعجب بسیار به ما خیره شده بود، و با صدای بلند پرسید واقعا شما دو نفر هستید؟!!!گویی تا به حال ما را جدا جدا دیده بود و فکر کرده بود یک نفر هستیم!(آن زمان بود که فهمیدم شباهت چهره مان را اشتباه تشخیص نداده بودم... هر دو متولد تهران بودیم، اما او از نژاد ترک های تبریز بود و من از نژاد ترک های زنجان...)...مدتی گذشت...ترم چهارم بودم، همیشه آرام و بی صدا در سر کلاس های درس تخصصی حاضر می شدم، خیلی جلو نمی نشستم، نیمکت های وسط و گوشه دیوار معمولا جایگاه نشستن من بود، همیشه در سر کلاس ها کمی خجالتی و مضطرب و کم حرف بودم، به استاد گوش می دادم و تند تند حرف های استاد را می نوشتم، طوریکه خیلی از بچه هایی که حوصله یادداشت نویسی نداشتند، از من جزوه می گرفتند....در سر کلاس یکی از درس های تخصصی، استاد جوانی داشتیم، که با بچه هایی که شیطنت داشتند کمی جواب به جواب می شد و سر به سر می گذاشت...اما من همیشه آرام بودم و با من کاری نداشت(من در این کلاس با دوست شبیه به خودم همکلاس نبودم)....آن زمان اوایل دهه هشتاد بود و من هنوز موبایل نداشتم.....و با تلفن های عمومی که داخل حیاط دانشگاه بود به خانه یا با پدرم تماس می گرفتم....روزی در سر همین کلاس... به یاد ندارم چه روز خاص یا مراسمی بود که یکی از دانشجوهای کلاس یک جعبه شیرینی آورده و در کلاس پخش کرده بود....اما من تمایلی به برداشتن و خوردن شیرینی در سر کلاس نداشتم...(همانطور که گفتم بسیار خجالتی بودم و از خوردن در جمع هراس داشتم...که مبادا نگاهی به من خیره شود یا.....کلا آن زمان علاقه ای به خوردن شیرینی هم نداشتم....)کلاس تمام شد و من به همراه دو همکلاسم که دو خانم چادری بودند به حیاط دانشگاه رفتیم....پدرم قرار بود به دنبالم بیاید، یکی از آنها موبایل خودش را به من داد که به پدرم زنگ بزنم و بپرسم کی می رسد، من با پدرم تماس گرفتم و او گفت به زودی می رسد... در همین هنگام دوستم متوجه شد که دکمه مانتو اش افتاده، هر سه خنده کنان به کلاس برگشتیم تا به دنبال دکمه کنده شده بگردیم، کمی روی زمین و زیر نیمکت ها را گشتیم...(یکی از آن دو اشاره کرد که جعبه شیرینی هنوز در کلاس است....) من دیرم شده بود و پدرم به دنبالم آمده بود ، عذر خواهی کردم و خداحافظی.... از کلاس که بیرون می آمدم استادم را دیدم که به سمت کلاس می آمد....خسته نباشیدی گفتم و رفتم...آن ترم من جزوه دستنویس این درس را در دانشگاه گم کردم....اما با خواندن جزوه پرینت شده درس که استاد در اختیار همه قرار داده بود.... تنها نمره بیست کلاس شدم......دو سال بعد دوباره با همان استاد درس دیگری را داشتم و اینبار با آن دوست شبیه به خودم همکلاس و هم نیمکتی شده بودیم...در همان هفته های اول روزی استاد هم به ما خیره شده بود و به طور نگهانی شروع کرد به تعریف کردن از ما دو تا (گویی او هم متوجه شباهت ما شده بود....تعریف از درس خوان بودن و مؤدب بودن و ....) اما یکدفعه جمله عجیب و به ظاهر بدی گفت...به من اشاره ای کرد و گفت هر وقت خانم ... را می بینم یاد مجلس شیرینی خوران می افتم...من که بسیار خجالتی بودم با تعجب و اضطراب به دوستم نگاهی کردم(آن زمان اصلا یاد آن خاطره گم شدن دکمه لباس و جعبه شیرینی نبودم)، دوستم با خنده و نگاهش به من فهماند که اهمیتی نده، استاد مرد است دیگر...من سرم را پایین انداختم (با خود گفتم: آیا استاد خل شده است؟! این چه حرف زشتی است که به من می زند، آیا مرا شبیه شیرینی می بیند؟ کدام مجلس را می گوید!الان دیگران چه فکری در مورد من می کنند؟!مجلس شیرینی خوران؟؟؟!!!!!!) تمام دانشجوهای پسر سر کلاس شروع به خندیدن کردند و خنده ها و پچ پچ کردنهایشان ادامه داشت... تا اینکه استاد مثلا سعی کرد جمله اش را تصحیح کند و صحبتش را اینطور ادامه داد که ترمی که من دانشجویش بودم در سر کلاس شیرینی پخش شده است..... اما باز همه به خندیدنشان ادامه دادند...و من واقعا استاد را دیوانه دانستم...آن زمان نمی توانستم ارتباط بین خودم و شیرینی را پیدا کنم؟؟؟؟؟ هیچ جوابی ندادم و حتی هیچ عکس العملی نشان ندادم فقط با خودم فکر کردم چرا از آن چهل نفری که سر کلاس بودیم فقط من استاد را یاد مجلس شیرینی خوران می اندازم؟!(نمی دانم ؛ ...‌ولی شاید انسان های مظلوم و بی سر و صدا گاهی در شلوغی ها بیشتر به چشم می آیند و در یاد می مانند)... بگذریم...‌...این ترم استاد برای درس یک تحقیق5 نمره ای تعیین کرد و 15 نمره هم به امتحان پایان ترم اختصاص داد....من تحقیق را انجام دادم و با حوصله و مرتب بصورت دستنویس و خوش خط آن تحقیق را به استاد تحویل دادم....در امتحان پایان ترم هم موفق بودم.... اما چند روز بعد از امتحان که با سایر بچه ها رفته بودیم تا نمره را بپرسیم....استاد گفت بعضی ها تحقیقشان بسیار خوش خط و تمیز است و برگه امتحانی شان بسیار بد خط... و نتیجه گرفت که پس تحقیقشان را خودشان انجام نداده اند...من که همیشه در تندنویسی و برگه های امتحانی بد خط بودم... اما خوانا می نوشتم...حدس زدم شاید مرا بگوید و قضاوت اشتباه کرده باشد....اما باز هم چیزی نگفتم (چون همانطور که گفتم در آن سن بسیار کم حرف و خجالتی بودم).....وقتی نمرات امتحان اعلام شد...دوست شبیه من 20 شده بود و من 15 شده بودم...اما هیچ گاه تمایلی به اعتراض دادن نداشتم چون می دانستم همه چیز در محضر پروردگار محفوظ است....آن زمان چند قطره اشک ریختم و یاد جعبه شیرینی افتادم و گفتم شاید استاد فکر کرده من به کلاس برگشتم که شیرینی ها را بخورم (در حالیکه من فقط به دنبال پیدا کردن دکمه مانتو دوستی رفته بودم که با موبایلش به پدرم زنگ زده بودم)... شاید آن دو دوست چادری شیرینی ها را بعد از رفتن من خوردند و استاد هم برگشته به سمت شیرینی ها و جعبه را خالی دیده و ناراحت شده.....!(و فکرهای خنده دار کودکانه ی دیگر به ذهنم می آمد....) باز با خود گفتم چه طور ممکن است یک انسان تشخیص ندهد که دستخط تند سر امتحان با دست خط سر حوصله و در آرامش یکسان نمی شود.....آن زمان شاید چند قطره اشک در تنهایی ریختم و تصمیم گرفتم اگر در آینده در جایگاه استادی بودم...هیچ گاه هیچ چیز و هیچ کس را قضاوت نکنم...ما همه انسان هستیم نه خدا.....اگر همه، این را می فهمیدند دنیا گلستان می شد......


1