شعرناب

تعجب نکن

تعجب نکن وقتی شخصا می خواهم از تو تعریف وتمجید کنم انگار نگاه تازه ای به اضطراب من داری
چند لحظه می خواهم بزرگتر از تعجب تو میل گستاخ پذیرت را روی یک واژه به عقب بنشانم
به تظاهر دچار سوءظن می شوی واین کاملا روشن است در نگاهت جنون نقطه نقطه ی صورتت خشم را درحالت آشفته ی خود حیرت زده ی این ماجرا می کنی
گفته بودم منتظر فزیادت خواهم بود نه آن صورت عجیب تر تعجب مرا بر انگیزد
وحشتناک اشک می ریزد اصلا اعترافش چیزی عجیبی نبود گاهی آمیخته می شوی بابهت وحیرت تا غوغایی که مرز دیوانگی را احساس دردناک پنجره ها را به آفتاب از قبل وانمود شده می گفت
گاهی آشفته لب می زنی به چیزی که هرگز تشویشت رامخفی نمی کرد
می دانی از حالت معمول خود خارج چه تصمیمی میتواند فکرت را ناپدید کند
آنچنان که گریه امانت بدهد آنچنان که خاک تو را بپوشاند وپندار شتاب زده ات تاکیدی برای گنجشکان به اشتباه لانه کرده در خانه یک گربه باشد
هرگزنگو اشتباه لانه کردن گنجشکان دلیلی بر قتل آنها نیست وقتی پندار جیک جیک عوض شود کتاب بزرگی از تصاویر نامربوط را برای تو خواهم نگاشت
اصلا تعجب نکن بی شرافت تر از آفتاب وارونه شده ای آنجا باران مرز جنون خود را گم خواهد کرد
آیا این برایت قابل درک نیست شاید روزی برای تسلی خود بخواهی اسم خود راتغییر بدهی هرگز برای این قضیه فریاد نزن وجیغت را تا اندوه آشفتگی خود ببر آیا در حالت هذیان خود دنیا چیزی را تغییرخواهد داد
گاهی دروغ گفتن تا مدتی مرز آشفتگیت را در ذهن یک پیرمرد کور آرام می کند
آنچه تورا به تحسین وا می دارد همین چند کیسه زری است مثل پندارت تلف می شود
اصلا تعجب نکن پیرمرد کور کیسه زرش را خوب مشناسد دندان نزده حرارت سکه ها را در کیسه خوب می شناسد
گاهی حماقت تاسف بار جنایت پشه ها را بر چشم کور پیرمرد کتمان می کنند
وقت رفتن بگذار ندیده کیسه زر را درجیب پیرمردکور پنهان کنم شاید حلاوت جنون نصف مجازاتت را کم کند وآسوده جای پشه ها فریاد بزن که سکوت اصلا تعجبی ندارد وقتی جای شب چشمان پیرمرد حاکم می شوند
تقدیم به لباس های آویزان شده
پیرمرد کور
و عصای وحشت انگیزش
وپنجره های ترک خورده کثیفش
وگل های آویزان شده برپنجره کثیف
با احترام محمدرضا آزادبخت
عبور کن ازمن که همیشه دوستت دارم
هرچند نیمکت تنهایی من وحشت آور در رودخانه آتش گرفت


0