شعرناب

خواب خواب خواب.....

از پله ها پایین رفتم با سرعت سیر نور .از پله‌ها ی آن زیر زمین نمور سیمانی پایین رفتم.بدون آنکه به اطراف م نگاه نکنم.هر چقدر پایین میرفتم فصا تاریک تر و نمور تر میشد.بلاخره به ته آن زیر زمین تاریک و سرد رسیدم .دوست داشتم در اینجا دیگر هیچ چیزی فکر نکنم .در آن تاریکی مطلق خود را به زحمت در گوشه سرد و نم دار چهار دست و پا جا دادم. و سرم را محکم به روی سینه می فشاردم
انگار به آخر زمان رسیده بودم .افکارم مثل خودم داشت کم کم منجمد می شد.در آن لحظه ناگهان حرکت سوسکی را روی دستم احساس کردم .با تمام قدرت سوسک را به دیوار روبرو پرتاب کردم.صدای پرتاب سوسک در گوشم پیچید.
باز دوباره بدنم را بیشتر در خود فرو کردم.دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم.انگار زمان در اینجا متوقف شده بود.انگاردر برزخ گیر کرده بودم.سکوت مطلق آزارم می داد.در آن تاریکی مطلق به ناگاه احساس کردم دست دارد مرا نوازش می کرد. اولش از ترس داشتم جان تهی می کردم .چند بار دست هایش را پس زدم
ولی باز او از نو شروع به نوازش کردن من می پرداخت.کم کم آن حس ترس از وجود بیرون رفت .دوست داشتم بیشتر مرا نوازش دهد.وقتی به گونه های خیس م رسید انگار حس همدردی ش گل کرده است.اندکی متوقف شد.گونه های خیس م پاک کرد و از نوشروع به نوازش کردن من پرداخت.دیگر من از حس لذت بخش نوازش های چشمان باز نمی شد انگار خواب مرا ربود.خواب خواب خواب...
با تشکر
دانیال فریادی
با نقد خویش راهگشا باشیم


1