دست تقدیرتقدیر نشسته بود کنج دل زمان ،موهایش راشانه میکرد گاه این سو می بافت ،گاه آنسو گاه یک بافت ،گاه چند بافت موج می انداخت وصاف میکرد چون دریای در تلاطم... گاه به باد می داد و گاه کلاهی برسر... زمان به تنگ آمد.کارهای تقدیر پیمانه ی صبرش رالبریز کرده بود. کودک دست تقدیر ،دیگر بزرگ شده بود وبازی های تقدیر برای او زجر آور و حوصله بر... زمان روزی به خود آمد و تصمیم گرفت موهایش رابه سرزمینی دیگر راهی کندتا از دست بازیگر تقدیر رهایی جویند. باموهایش وداع کرد وسوار مرکب زمان از آنجا دورتر... فرسخ ها نفس داشت تازه میشد و زمان خیالش کم کم آسوده... غافل از این که دست ِهزاردستان تقدیرهمه جا درکار است. درآن دورها تقدیر با باد هم دست شده بودتا موی زمانِ نافرمان طاغی را بکشد... و در بند سازد. باد سربازانش را مسلح فرستاد . سربازان خشن باد،مرکب زمان رایافتند و متوقف کردند و هر تار موی زمان را چنان بر نیستان باددادند که گویی زمان را همان هنگام پیکر از هم جدا شد و از عمق تاریخ ،محوِ خاکستر نیستی شد. چنین شد سرنوشتِ زمان مفلوک که تقدیر چون خواهد همان کند مگر آنکه خدای لایزال نخواهد.. عادلی🖊📔
|