شعرناب

عزیز شبانی شاعر شیرازی

زنده‌یاد "عزیز شبانی"، فرزند "عبدالحسن شبانی" و "خدیجه فاموری"، شاعر و استاد دانشگاه فارسی، زاده‌ی ۲۹ بهمن‌ ماه ۱۳۳۱ خورشیدی، در فیروزآبادِ استان فارس و ساکن شیراز بود.
وی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، وارد دانشگاه شد و تحصیلات عالی و تکمیلی خود را با نوشتن رساله‌ی «مهم‌ترین عوامل تأویل‌پذیری شعر حافظ» در دوره‌ی دکتری (در دانشگاه شیراز و با راهنمایی استاد دکتر منصور رستگار فسایی) با درجه‌ی عالی به پایان رساند. دکتر شبانی شاگرد اول دوره‌ی دکتری بود و آن را با معدل ۱۹/۱۹ گذرانده است.
دکتر شبانی، سال‌ها دبیر دبیرستان‌های فیروزآباد، شیراز و مدرس دانشگاه و دانشسراهای تربیت معلم بود و طی این سال‌ها به عنوان مدرس (استادیار مدعو) در دانشگاه‌های شیراز تدریس می‌کرد.
نخستین کتابشان را با نام «از بوف کوری‌ها و...» (مجموعه‌ی رباعی) در سال ۱۴۰۱ از سوی انتشارات بامداد نو منتشر کرد، که در کمتر از یک سال به چاپ دوم رسید، و دومین کتابشان هم که برگزیده‌ی غزل‌هایشان بود، با نام «آهِ آهو» در مهرماه ۱۴۰۲ منتشر کرد.
وی در ۷ خرداد ۱۴۰۳، بر اثر بیماری سرطان پروستات، در ۷۲ سالگی از دنیا رفت.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
[در طلسمات عجایب] *
به قلعه‌ی جادو که رسیدیم
اسب‌ها،
پی کرده،
لاشه، لاشه،
به زمین فرو غلتیدند
و سواران، خسته،
سرگردان،
این‌سو و آن‌سو
می‌دویدند
...
کوزه‌ی آبمان، شکسته،
نانمان، سنگ،
و ما همچنان سرگردان
می‌رفتیم
...
در راه
اسکلت‌های آویخته
استخوان، استخوان،
فرو ریخته
نعر‌ه‌زنان، فریاد خاموش
سر می‌دادند.
...
و سرهای بی‌تن
و تن‌های بی‌سر
در راه افتاده بودند
و یکدیگر را دنبال می‌کردند
...
چشم، چشم را نمی‌دید،
قلعه‌ی جادو
پر از "طلسمات عجایب" بود
فتح ناشده،
طلسم، طلسم
می‌گذشتیم
افسون‌ها خواندیم
و اثر نکرد.
...
گنج‌های باد_آورد،
خاک_نشین، شده بودند.
و خاک بوی گور می‌داد.
خاک را که پس می‌زدیم
مارِ تیر، تیز تیز، تن
حلقه می‌کرد
و به پرواز در می‌آمد
و ما همچنان در سایه‌ی پرواز سیاه
راه می‌سپردیم
سر به بالا
نگاه می‌کردیم
ستاره، سنگ،
ماه، سیاه،
و خورشید،
تاریک شده بود
...
در راه قلعه‌ی جادو
تاب می‌خوردیم
...
پیرزنان،
برف گیسو را
زنجیر، زنجیر
پشتِ کوهِ سیاه
می‌انداختند
...
و پیرمردان
چشم نگران
می‌ساختند
که ندیده‌اند
و جوانان سرِ کتابِ آهنین
بر می‌داشتند
...
و بر کاغذهای نور
کتابت می‌کردند
...
کسی به کسی نبود
حرف‌ها بوی غارهای نمورِ باستانی می‌داد.
کودکان می‌دویدند و می‌دویدند
و به سرِ کوهی
نمی‌رسیدند
...
ناگهان شحنگان
خبر آوردند:
دلیله‌ای در کلمات افتاده *
و "دلیلی" ندارد به جز حیله
و هی
حرف می‌زند و حرف می‌زند
گوش تا گوش
طلسم شدگان
ایستاده بودند
و کسی پلک نمی‌زد
و ما در قلعه‌ی جادو
گم شده، بار افتاده و بی‌مرکب
در شب راه
می‌پیمودیم.
...
سر بالا نمودیم
نگاه می‌کردیم
و آه می‌کردیم
ستاره، سنگ
ماه، سیاه،
و خورشیدی در کار نبود...
----------
* از حافظ بر گرفته‌اند
* از قصه‌ی دلیله‌ی محتاله بر گرفته‌اند
(۲)
جاری‌ی جهان را
تا در صحراهای سوخته
زنجیرها
از تمام پاهای مغیلان - بوس
جرینگ
جرینگ
جرینگ
پاره شود.
این بار با حنجره‌ی کاشته در زیر سنگ
و ریخته روی خاک
از سنجار
جار می‌زنم
تا جهان جارو کند
غبار کهنه‌ی کنیزی را
جار می‌زنم
هی
جار می‌زنم
که همه‌ی تیغ‌های آخته
در غروب غلاف
به خاک
ریزد...
جار می‌زنم
تا دیگر هیچ گلویی
در هجوم هیچ خنجری
در دریچه‌های سرخ
آواز مرگ و تباهی
سر ندهد
...
سنجار و هجوم
حنجره و جار
جهان و جارو
(۳)
[زخم‌های ریخته در مغاک] *
نه شمشیر
بر گردنمان
آهیختند
و نه
بر صلیبمان
آویختند
و نه
به آسمان‌هایمان
بر کشیدند.
ما را با زخم‌های عتیق و جدید
به گور سیاه
در کشیدند.
----------
* با الهام از نقاشی هولباین نقاش آلمانی
(۴)
گفتیم که طرحِ عشق، کاری عبث است
از عشق نوشتن، همه آری عبث است
از عشق و نوشتن بنویسید چنین
آری عبث است و کار و باری عبث است.
(۵)
آن چشمِ تو را سیاه در آینه دید
آه از دلِ من! که آه در آینه دید
آن آینه‌ ماه... وَ چشم تو... و شب
تصویرِ شبِ نگاه در آینه دید.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)


2