شعرناب

پرنده وسقراط

🌹درودی می دهم بر خوبرویان🌹
🌹سلامی برهمه پاکیزه گویان🌹
پرنده آواز سر می داد.
چه خوش می سرود.
و نظاره گران چه خوش همراهی می‌کردند.
هر روز صدا برصدا پیش می رفت.
هر روز نغمه ای دیگر می آغازید.
وهرروز خلقتی دیگر می کرد.
پرنده شد شهره ی شهر و
باغ سرشار از افتخار...
باغبان گفته بودبخوان لیک پای از قفس بیرون منه که تو را سنگین مجازاتی خواهد بود که ندانی...
پرنده خواند و ماند.
شب شوم رسید و سقراط راکه سیر وسلوک شبانه ،پایش را به حریم پرنده باز کرده بود ،چشمش بر پرنده ی زار افتاد ،بی آنکه بپرسد درقفس را گشود و
پرنده بر شانه های سقراط نشست.
نشست ونشستند وباهم آوازی نو سر دادند.
آواز دادند و خود آگاه وناخودآگاه خود را برباد...
کلاغان چهل گیس چهل نشان،باغبان را خبر دادند .باغبان نیز جغدان سیاهی را بخواندتا بر پرنده و سقراط تدبیری اندیشند.
جغدان سیاهی پرنده وسقراط رابرپاهای کژدم تقدیر بستند وبه آسمانها پرواز دادند و تا جنگل‌های هزاردستان هزار پهلو...
آنجابود که شوکران راشیر کردند تاسقراط نگون بخت را در چاه فراموشی ،ساقط کند.
با کنار رفتن خورشید ،حال نوبت پرنده ی خوش صدای نا برده کام بود که با پنبه ی آغشته به خون شوکران درنافرجام گاه تاریخ مسلوخش کنند.
روز بعد پرنده سانان شعله ها در دست ،جغدان تاریکی را نهیب دادند که پرنده ی خوش صدا بی گناه بود وآنچه کردید ناحق ...
جغدان آواز دادند که پرنده خود* سقراط بود.
تادرودی دیگر بدروووووووود


1