قلب لجنگاهی می خواهم پنجره را در چشمت شبیه قلاب در رودخانه بیندازم جنون هنوز مرا باور ندارد . دست به جنون که می زنی شر خوش می شوم از تباری که هنوز آفتاب را لابلای گل ولای پندار خود می برد آهای برخاسته شده از پندار لجن ؛! به من بگو آفتاب بهای کدام خورشید فروخته شده است اندکی به پندار خود افزون کن ،گاهی خورشید کمان زه کرده در قلب لجن می خواهد تنها یکه سوار تاخت وتاز باشد تنها غوغا نیست مرا به جنون تو می کشاند تنها آفتاب نیست که کفشهایش در لجن جا مانده است . چه کسی آفتاب را در لجن هنگام غروب دیده است ؟؟ دست پاچه نشو ،عبور کن بدون کفش و بدون آستر نگاه کن، آویزه لجن شدن بدون شک پندار آفتاب را به آتش می کشاند دری وری می گویی آتش در لجن !!! وای خدای من ...... چه صحنه هولناکی ،گاهی دستم می سوزدوقتی آفتاب بی شباهت هرچیز در لجن سوخت و خاکستر شد . خاکستر درلجن وقت غروب ،تشییع پندار توست . بمیر تاشبیه هیچ بدون هیچ به افکار لجن اضافه شوی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بااحترام محمدرضا آزادبخت
|