دیوونه (( داستان کوتاه)) تو فامیل حرف افتاده بود که داییم عاشق شده… سنم خیلی کم بود نفهمیدم چی میگن از مادرم پرسیدم : دایی عاشق شده یعنی چی؟؟ مامانم با کلی اخم گفت : هیچی داییت زده به سرش دیوونه شده!! دیوونه. باخودم فکر کردم ای بابا … بیچاره داییم دیوونه شده… کمی که گذشت فهمیدم یکی از دختر های فامیل به نام مهدیه هم زده به سرش و دیوونه شده … مثل داییم ٫٫ همزمان با هم. دلم برای مادر بزرگم میسوخت ، تک پسرش دیوونه شده بود. چند ماه بعد مادرم سر سفره گفت : واسه مهدیه خواستگار اومده ، دختره داره خودشو از گریه میکشه… تعجب کردم با خودم گفتم : مگه دیوونه ها هم ازدواج میکنن… شب که داییم به خونه اومدنمیدونم چی شد از دهنم پریدو موضوع مهدیه را گفتم باید می بودید و میدیدید چطوری خودشو به در و دیوار میزد دایی انگار درد داشت هی به خودش میپیچید. خیلی طول کشید تا بفهمیم دایی از اینکه میخوان مهدیه را شوهر بدن ناراحت بود. شب عروسی مهدیه که رسید مادرم و مادربزرگم و بابام دایی راتو ی اطاقش زندونی کردن تا نیاد عروسیه مهدیه دیوونه را خراب کنه. دایی مرتب خودش رو به در میکوبیدو داد میزد گریه میکرد و فحش میداد. رفتیم عروسی… دخترک دیوونه برعکس همه ی عروس ها که میخندنداین گریه میکرد. تموم زحمات اقدس آرایشگر را هم به باد داده بود. مادرمم ناراحت بود فکر کنم همه دلشون به حال دایی میسوخت چون از رفتارش مشخص بود دیوونه نیست و سالمه . شب که برگشتیم خونه مامان با اضطراب کلید انداخت و در اطاق دایی را باز کرد… دایی کف اطاق خوابش برده بودمادرم بالای سرش رفت و… رنگ دایی شده بود عین گچ مادرم جیغ میزدو به سرو صورتش میکوبید با سروصدای مادرم همسایه ها اومدن تو خونه ی ما… قلب داییم وایستاده بود اونروزبود که فهمیدم دیوونه ها قلب ضعیفی دارن و دیوونه های عاشق قلبشون خیلی ضعیفه و باید مواظب قلبشون باشید.
|