شعرناب

تکه ای کاغذ

در روزگار ما درد شده است همنشین همیشگی ما ،هرروز بر می‌خیزیم به دنبال تکه ای کاغذی روانه ی بازار میشویم ،یک تکه کاغذ که نامش پول ست. تا باشد در جیب می‌تواند گره بگشاید از کارها اما ، امان از روزی که نباشد ویران می‌کند خانه ها را ..
چه اشک های که بهر همین کاغذ ریخته شده است
چه خون‌هایی که بهای ای کاغذ شده است
چه جان هوایی که فدای این کاغذ شده است
چه کسی گفته است پول ارزشی ندارد ؟ پول خوشی نمی آورد ؟
آیا گر من پول نداشته باشم طبیب جسم بیمارم را درمان میکند ؟
کسی شکم گرسنه ی مرا بدون پول سیر می‌کند ؟
ای خیاط چه گونه لباس میدوزی ؟ چرا جیب مرا همیشه سوراخ میگذاری ؟
عیب از توی حیاط ست یا از طراح لباس ست ؟
این جیب ها گویا همیشه سوراخ هست هرچه پول در جیبم میگذارم
ناپدید میشود ... گویا تنها جیب مارا اینگونه می‌دوزند
چون جیب یک سری آدمها را چنان گشاد و جا دار می‌دوزند که هرچه در آن پول میگذارند باز هم جا دارد .
این نامش بی عدالتی ست ای خیاط منم بهر این لباس پول داده ام چرا جیب مرا اینگونه گذاشتی ؟
کاش مانند گذشته همه نداشتیم آنگاه برابر بودیم
نه آنکه افرادی همیشه شرمنده بمانند
و افرادی و بدون دل نگرانی پول خرج کنند
کاش همه به یک اندازه بودیم کاش عدالت را پیشه میکردیم
خوشی هایمان پولی شده گر پول داشته باشی خوشی گر نداشته باشی همیشه ناخوشی «پول یعنی خوشبختی » ....
کاش عدالت برگردد چون ما کشوری با مردمان افسرده هستیم
همه روزه به دنبال نفرین یک دیگر هستیم
چرخه ی بی عدالتی نابود میکند ریشه ی خوشبختی را
چون دیگری از دیگری میزند دیگری هم از من میزند منم از دیگری میزنم
همه به یکباره نفرین میکنیم دیگری ها را امان از آنکه نمی‌دانیم همان دیگری ها خودمان هستیم ...
کاش روزی زنگ در به صدا در بیاید
کسی از پشت بگوید منم عدالت برگشتم ....
دلدار ثانی ✏️🖤


0