فیروزه میزانی شاعر تهرانیاستاد بانو "فیروزه میزانی"، شاعر، روزنامهنگار، نویسنده و مترجم معاصر، زادهی ۲۱ آذر ۱۳۲۹ خورشیدی، در تهران است. نخستین اشعار وی در مجلهی تماشا به سال ۱۳۵۴ و ماهنامهی ادبی رودکی به چاپ رسیده است. ایشان دانشآموختهی رشتهی مدیریت از تهران و رشتهی ادبیات تطبیقی دانشگاه یوتا در امریکا است. وی یکی از شاعران مطرح موج ناب است، که توسط "منوچهر آتشی" در سالهای دههی ۱۳۵۰ بنیان گذاری شد، و از او به عنوان یکی از تأثیرگذارترین و مهمترین شاعران زن در شعر معاصر نام برده میشود. ▪کتابشناسی: - طراوت آواره در دگردیسی - ۱۳۵۷ - شعر به دقیقه اکنون (سه جلد) - ۱۳۷۶ و ۱۳۷۰ و ۱۳۶۸ - حسودی به سنگ - ۱۳۷۴ - شکل دیروزیام ممکن نیست - الهیه - ۱۳۷۳ و... ▪نمونهی شعر: (۱) مرا صدا میزنند مرا عبور درهم نامها و بادبانها از باغهای گمشده صندوقها و سردابههای سنگین آیینهها و آیینهای شکسته آنجا که نبودهام و من این جام مشرفِ ایشان بیرنگ بیحوصله پیچیده در ترمهی ابریشم رو به بار نخل و بازتاب تیرهی کافور مرا کشندهایست که آویز ارتفاع منست و دهانش مدامِ هولِ گریه میگیرد مرا که روی شانههای ایشان هی برده میشوم هی باز میگردم عصر میشوم صبح میشوم شام میشوم تا بارانی از نگاهها که با ارتفاع میگیرد هر بار که بریزد اما و تا هرگز چتر سنگیام را کسی نمیگشاید. (۲) آه دو آهوی سیاه که در چراگاه سپیده بیدارید آرامتر گلهای اطلسی تا طلوع خواب - که ستارهای بیشتر نمانده - شعرهای عاشقانه مرا برای بادها میخوانند. (۳) به خاک میرود سهل انسان که روئید هزار گل میدرد گریبانش فریاد میشود - غنچه - آه ای انحنای آبی بالا بنفشهها در خطوط بستهی باغ ما در حباب عصر تابستان تشنهایم کاش کسی سیرابمان کند از آب عشق منتظریم تا عبور ابر مدهوشمان کند. (۴) برکهای هست - من میاندیشم: تک تک برگها که میریزند تک، تک ساقهها که میرویند زیر باران گرم خورشیدی مرتعی هست - برکهام آنجا ... من بهقدر خدا، همیشه جاریم تنها در بلوری که رهگذار فریب ازدحام عبور مینهد در آن من در آوار گل پریشانم مگر آواز گیسوان توام دست بر خلسهای بیالاید ... برکهای - دستهای نرمی هست به توانایی خدای بهار دانهای سبز میکارد در زوایای خواستاریها من در این برکه رشد میکنم تا گل ... برکهای - دستهای نرمی هست - گیسوانی که باد میدهد بر باد - دستها را میان برکه مینهد آرام تکیهگاه جوانه میشود آنگاه (۵) همراه ابرها روی تپهای کوچک به دنبال اولین جوانه بهار را زیر و رو میکنم میروید از عمق خاکها جویی جوانهها روان میشوند در انحنای مستعد تپه تپه - فکرش - گلباران میشود پرندهای که هیچ انتظار نداشت بین راه مکثی کرد گذشت گمان کرده بود خواب میبیند. (۶) آواز روشن چهار در برای بادها: چه تیرهای پگاه شب نمیبینمت بخوان ستارهای در غبار بیرنگی میغلتد طراوت خفته: - کیستی، کیستی - ۱- از بلور پلکهای بستهی من نور میرود بر باد ۲- تا برگها بر استقامت راستین کرتها نماز بگذارند ۳- و خوابها که در میان باغ میگردند بر جوانهای حلقآویز کنند رؤیامان ۴- اینسان نمیشنویم جز صدای آفتاب شناور میان حوض ... زیر بام روستا باد چهار پاره میشود روستایی شعر چهارپاره میخواند. (۷) تا غروب کند گریه هر کجا بروم همیشه که ستوران عشق میتازند در زیر پوست مهتابیت مدام و گیسوانت «ابرهای تیرهی من» میبارد، میبارد به گاه پریشانی که میل راستین غرقه شدن در بلور گریهها با ماست. (۸) یاد عشقی میافتم تهی شدهام ریسمانی مرا از هیچ آویخته در معابر باد به خانه میروم دراز میشوم سقف کوتاه میشود فکرم مثل حباب شفاف میشود زیر نور چراغ پیله را بستم چه بیهوده در عمق تنهایی تنها کلام مهربان توست که پروانه میکند مرا تا رها شوم. (۹) در سفر استوایی قامت انجماد قرون آب میشود آرام دو دست دو دست نرم گیسوان ترا چنگ میزند تا ماوری خواب خاموش بمان گرمترین استوایی میآموزد لحظههای بیشماری هست» «خواب را از یاد باید برد در گرمترین شب - برف میبارد زیر پولک آن چشمهای آذرخش باز خواهد شد دو خورشید قلعههای شبت را - پاسدار میشوند «آنگاه» تو رشد میکنی بالغ میشوی و خاکستر دو دست گرم خاکسترت را بهرودخانه خواهد داد شگفت برف در سفر استوا - خورشید در مطلق شب یک تکه خاک در میان صخرههای سنگی سخت - چه گسترهایست در اوج آرامش کسی چه میداند خواب میرود چرا خسته میرود تا سفر استوائیش جاودانه شود. (۱۰) دیم بمگذار این ترد شاخسار - شکست مییابد - به بالای خانهات ببار ریشه میبندم شفای من صدای بارانیت ببار در غبار سبز جوانهها آرام به ابرهای تو پیوسته، هرزهگرد من - - بسنگ خوهم رست. (۱۱) این متروک مانده بر سر راه میان گفتگوی دو نخل مردی از رگ تاریخ میرسد به نبض تا درود فرستد به انحنای آستان میان دو تولد میماند که ما غریبانه نگاه میکنیم بر صلابت او لمس میکند اضطرابمان در میان گیسوان خسته حل میشویم میماند او. (۱۲) دلی به فرصت کشتگاه نیلوفر بروید اگر دهان میگشایم به روزن برج ... تا ببارد از آن دست که با دل سیر باید مرد. (۱۳) ای اسب دلشوره میبری در رگ تاخت بر این ستاره دشت که اقبال سوار ندارد و پیر میشود در یاد که پای جهان در رکاب مرگ مهتابیست و از گدار عشق که میگذرد خاک مویه میکند به دلتنگی. (۱۴) چگونه دایره شد راه و دایره شد راه چه دیر از دوایر خود دور میرفتم مرا در مغربی که میرفتم شرق دیگری میآمد آغاز رؤیتم میشد خاکههای زلف تاریکم در سردسیری که ستاره میسوخت و خنجری که در پهلوم غلتهای ابریش را میزد گرگ و میش مرا شرق دیگری میآمد با قلههاش که برخیزم با درههاش که بریزم از جراحات ماندهام گشت و واگشت. گردآوری و نگارش: #لیلا_طیبی (صحرا)
|