قاب عکس گذر زمان بوی آشنای خانه از خود بیخودم می کند خانه ای که همیشهامنیتی داشت به وسعت نابسامانی هایم ، جلوی آینه می ایستم و به خودم خیره میشوم نگاهم روی قاب عکسی از خودم که روی میز است می افتد ، از این همه بیگانگی او هم رنجیده است . دوباره به آیینه نگاه میکنم، چند تار موی سفید که قبلاً نبود و یکی دو خط گوشه ی چشمم حکایت از فاصله است و نابسامانی . خودم را جمع و جور میکنم و به قاب عکسم لبخندی میزنم ، خاطراتی را با هم مرور میکنیم من جوانی او را به خاطرش می آورم و او برای موهای سفیدم غصه میخورد . با اینکه مدتی ست از هم دوریم باز هم بهترین عکسی است که در معرض دید میگذارمش . حالا این سکوت غریب را با صدای خودم می شکنم و از او دلجویی میکنم به او میگویم : خودت میدانی که بهترین عکس روزهای خوب من تویی و میدانی که چقدر دوستت دارم . آرام او را از روی میز پایین آوردم دستی روی شیشه اش کشیدم و بارها بوسیدم و بغلش کردم ، رد اشک هایم روی شیب صورتش می غلتید و سر می خورد ، نمیدانم چقدر برایش حرف زدم تا خوابش برد . برایش قسم می خوردم که دیگر از خودم جدایش نکنم و تا او نخواهد پیر نشویم. او با چشمانی که غرق خواب بود به من می خندید و خوب میدانست مثل همیشه به او دروغ میگویم، عکس بچگی هایم را با همین دروغ از قاب او دزدیده بودم . بهروز دارابی
|