شعرناب

قاب عکس

گذر زمان
بوی آشنای خانه از خود بیخودم می کند خانه ای که همیشهامنیتی داشت به وسعت نابسامانی هایم ، جلوی آینه می ایستم و‌ به خودم خیره میشوم نگاهم روی قاب عکسی از خودم که روی میز است می افتد ، از این همه بیگانگی او‌ هم رنجیده است .
دوباره به آیینه نگاه میکنم، چند تار موی سفید که قبلاً نبود و یکی دو‌ خط گوشه ی چشمم حکایت از فاصله است و نابسامانی .
خودم را جمع و جور‌ میکنم و به قاب عکسم لبخندی‌ میزنم ، خاطراتی را با هم مرور می‌کنیم من جوانی او را به خاطرش می آورم و او برای موهای سفیدم غصه میخورد .
با اینکه مدتی ست از هم دوریم باز هم بهترین عکسی است که در معرض دید می‌گذارمش .
حالا این سکوت غریب را با صدای خودم می شکنم و از او‌ دلجویی میکنم به او میگویم : خودت میدانی که بهترین عکس روزهای خوب من تویی و میدانی که چقدر دوستت دارم .
آرام او را از روی میز پایین آوردم دستی روی شیشه اش کشیدم و بارها بوسیدم و بغلش کردم ، رد اشک هایم روی شیب صورتش می غلتید و‌‌ سر‌ می خورد ، نمیدانم چقدر برایش حرف زدم تا خوابش برد .
برایش قسم می خوردم که دیگر‌ از خودم جدایش نکنم و‌‌ تا او‌ نخواهد پیر نشویم.
او با چشمانی که غرق خواب بود به من می خندید و خوب می‌دانست مثل همیشه به او دروغ میگویم، عکس بچگی هایم را با همین دروغ از قاب او‌ دزدیده بودم .
بهروز دارابی


1