شعرناب

شقایق محمدی شاعر افغانستانی

بانو "شقایق محمدی" شاعر افغانستانی، زاده‌ی سال ۱۳۸۱ خورشیدی است.
وی از اعضای انجمن ادبی و هنری جلگه است و یکی از برگزیدگان نخستین دوره‌ی بخش افغانستان، جشنواره‌‌ی بین‌المللی شعر سبزمنش در سال ۱۴۰۲، بود.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
زُل زدم
به تنگ‌نای اطاق
به عروسک بیمار روی تخت
به شانه‌های وحشی که
بریده موهای ژولیده را
زُل زدم
به عقب آیینه
به پیراهن‌های دریده‌ای که
بر تن صلیبیان آویخته‌اند
به پروانه‌ی کُنجِ پنجره
که طعمه‌ی عنکبوتی شده است
زُل زدم
بر طوفان‌های رفته
بر پرستوهای خشکیدهی کنار دیوار
به آسمانِ که خورشیدش را کُشتند
و بر ابرهای که می‌گیریند
هراسانم از الماسک‌های آتشین
که مجسمه‌های
گنجشککان را
بر شاخه آویختند!
باید حذر کرد
اینجا شب در میان شب گم شده است.
(۲)
چنگ می‌زند دوباره
هیاهوی عشق
مرز‌های تنم‌ را
حس می‌کنم
به کدامین رد پای وحشتِ
که‌ داد می‌زند فریاد را
و من
افتاده‌ام از گلو
و لمس می‌کنم
رود‌های که در آن نیست باران
و غضه‌ می‌خورم ابرها را
و تکیه‌ می‌کنم بر خواب
که‌ چنان سخت‌ و بی‌آلایش‌
بر من‌ فرود آمده‌ است.
(۳)
من از امتداد جاده‌ای می‌آیم
که در آن ازدحام بی‌کسی‌ست
زنِ که کوله‌بار تنهایی‌اش را
پیش از غروب
به شب می‌فروخت
و نَعشش را
به دست خواب می‌سپرد
تیرهای اندوه
از حاشیه‌ی روح‌اش می‌گذشتند
تا زنده به گور شود!
آسمان
در زایش ابرهای ناقص
و مرگ
در عطسه‌ی نسیمِ پنهان
تمام خیابان را پرسه می‌زد
شاید لمس کند
زخم عمیق درد را
وقتی آفتاب حک می‌کند
رد مرگ را در حاشیه‌ی رودخانه‌
و هنوز زنی
در سایه‌ی غروب
کنار دیوارهای کاه‌گلی
شانه به شانه قد می‌کشد
و خورشید
را در آغوش گرفته غروب می‌کند!.
(۴)
می‌گریم!
به سرزمین خیالات که
پرنده‌هایش از پُشتِ پنجره‌های امید
دنیایی زیبایشان را
به تماشا گرفته‌اند
ناگهان سنگ‌های ناامیدی
از سیاه چاله‌های تاریخ سر در آوردن
و شیشه‌ها امید را بشکستند!
می‌گریم!
بر بهارِ که
لاله‌ها و نرگس‌ها و شقایق‌هایش بیمارند
دهان خون‌آلودِ شقایق‌ها
دلِ هر زنده دل را می‌میراند.
دیدم کبوترانِ را که
خود را به لباس کلاغ‌ها جا زدن
بر شاخه‌های بریده، بلبل سرایی داشتند.
آورده‌اند قاصدک‌ها
گیتارهای را
که رقاصان روزگار گلوهایشان
را با نوای درد
بریده‌اند!
قاب عکس بر خطوط دیوار‌های شکسته گواهند.
خورشید، فردا طلوع خواهد کرد!
عروسک
پشت پنجره
انتظار می‌کشد.
(۵)
و امانم نمی‌دهد
رها نیست تنم
از بادکویه‌های سرد و ناهنجار می‌روم
از خانه‌ی سرد و تاریک
زمان‌ ایستاده است
و من با تمام وجودم
در خلوت زخم‌های کبودم
جا مانده‌‌ام
و شدم لاشه‌ی از فریاد‌ها
و پرسه می‌زنم به خنده‌‌های تلخ
تا از آن‌جا که‌ آمده‌‌ام
برگردم
با جسم‌ سرد و روحِ سرگردانم
و اما می‌نگرم
قاب مجهول سرنوشتم را
تا کُلنگ آخر این فصل دراز.
(۶)
فرار‌ می‌کنم‌!
از سلول‌های‌ شهرِ سرمازده‌‌ای
که می‌بارد
بر جاده‌هایش
چه دستانِ سرگردان
که‌ پر است
قاب‌هایشان از
خوشه‌های سوخته‌ی آدم
و هنوز
تغذیه می‌کند گرسنگی‌ را
از دامن هوا!
و بارانِ که می‌شُوید
پنجره‌های چشمم را
و چه هواهای‌ که در بُغض‌ حنجره‌ها می‌میرند!
و من
و زمستانِ که سینه‌ام‌ گرفته
از درد
هر بار که سرفه‌ می‌کشم
پُر می‌شود
دستمال‌ سپید رؤیاهایم
از شقایق‌های لال
آیا بهار
متولد شده‌ در سینه‌ام؟!
که اینگونه شقایق جوانه می‌زند؟!
زمستانی‌ که
هنوز نفس می‌کشد
و مترسک‌های‌ نوزادِ آدم
در لباس‌های‌ سفر
می‌مَکد غضه‌های تلخ
از سینه‌‌های نان
و چه بی‌رحمانه می‌گذارد
ثانیه‌های پیر
مرگ را بر پوتین‌های ساعت
که‌ در انتهای راه
مُرده است
اما من فرار‌ می‌کنم
از سلول‌های شهری سرما زده‌!.
(۷)
نگاه می‌کنم رد پایم را
هنوز هم نرسیده است
انگار فاصله‌ها میانمان فاصله انداخته است
و انتظار ریشه است.
(۸)
ساعت
روی پیشانی دیوار
آفتاب را بالا و پایین می‌کند
نعش‌ها در دامن خاک
اندوه بزرگی را بخیه می‌زند
و کلاغان
بر مرثیه‌ی نوزادان درد نشسته
که آبستن سکوت تاریخ است.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)


1