بانوی شعر فروغ فرخزاد ... زني كه در عرض۳۲ سال زندگي به اندازه يك قرن سختي كشيد و خودش هم در نامه هایش ؛ در بيست سالگي مي گوید كه به اندازه يك آدم ۸۰،۷۰ساله پير شده ... فروغ زن شجاعي بود،زني كه هيچ وقت مصلحتهاي دنيا رو نديد...ولي قدرشو ندونستيم.فروغ دوستدار ساده، صادق و صمیمی طبیعتبود. عاشق طبیعت زنده و رنگارنگ. طبیعت سرشار از جنبش و جریان و جوشش. طبیعت آکنده از تکاپو و شتاب، طبیعت لبریز از مرگ و زندگی، تاریکی و روشنایی، اندوه و شادی. طبیعتی که سرچشمه هیاهو و سکوت است، سرچشمه حرکت و سکون. طبیعتی که هم بی رحم است و هم مشفق، هم دل سنگ است و هم دلسوز. شعر فروغ لبریز است از ستایش و عشق به طبیعت، و در آن فصل های چهار گانه طبیعت، که هر کدام رنگ و بو و نشان خاص خویش را دارد، دارای جایگاهی ویژه ای است: بهار با شکوفایی و بالندگی سر سبز و رنگارنگش که نشانه شکوفش عشقی ست در حال جوانه زدن و بالیدن، تابستان با گرمای سوزانش که نشانگر التهاب گدازان عشق است، خزان با رنگ های زرد و نارنجی و اخرایی اش که نشان واپسین لحظه های کمال شکوفایی ست، پیش از خشکیدگی، و زمستان با سرمای سوزان و برف سپیدش که نماد و انتهای راه عشق است و مرگ. كاش چون پاييز بودم كاش چون پاييز خاموش و ملال انگيز بودم برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشك هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله می زد در شرار آتش دردی نهانی نغمه ی من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دل های خسته پیش رویم: چهره ی تلخ زمستان جوانی. پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
|