داستانک تأخیرتأخیر بعد از یک سال خواهش و التماس قبول کرده بود که دوباره مرا ببیند. هنوز دوستم داشت و من عاشقاش بودم. به من sms داده بود که، راس ساعت نه صبح کتابخانهی شهر همدیگر را ببینیم. او از بدقولی و تاخیر همیشه متتفر بود. من با تاخیر ساعت شش و هفت دقیقه رسیدم. او کتابخانه نبود ولی رژ لباش بر روی لیوان کاغذی روی میز جا مانده بود. هفت دقیقه که زمان زیادی نبود. من فقط هفت دقیقه دیر رسیدم. اما او رفته بود. #زانا_کوردستانی
|