عیسی اسدی شاعر تهرانیآقای "عیسی اسدی" متخلص به "میم" شاعر و مترجم ایرانی، زادهی نهم خرداد ماه ۱۳۵۲ خورشیدی، در تهران است. ▪کتابشناسی: • ترجمه: - دریای آرامش، امیلی سنت جان مندل - هتل شیشهای، امیلی سنت جان مندل - در سوپ میسو، ریو موراکامی و... ▪نمونهی شعر: (۱) تو را نخفته من امشب به خواب میبینم به احتمالِ گریزِ خیالِ آهویت حواسِ خستهام از غم، گلوله بارانست که مرهمیست به زخمم، شمیمِ شب بویت هر عالمی که تو داری به هر فراز و نشیب نشسته بر صفحاتِ کمندِ گیسویت به پیچ و تابِ شقایق، تنیده خواهشِ باد چگونه خیره نمانم به قابِ ابرویت هجومِ چشمِ تو طوفانی از معما بود که میشکافت دلم را عصای جادویت کدام ساحلِ آرام در کدام سوی جهان پناهگاه من است از خروشِ آمویت به اقتدارِ خیالم دخیل میبندم از احتمالِ گریزِ خیالِ آهویت. (۲) [شراب عشق] تو را به شعر رساندم چگونهای با من؟ شراب عشق رسیده، تو تشنهای یا من؟ تو در کدام حقیقت، شکفتهای خود را که دستِ باد رسانده ترانه را تا من؟ شبیه رعد به فرقم، سکوت میبارد غرور موج، تو بودی و عمقِ دریا من بیا، ببار، اوجِ شکوهِ حادثه را بیا بنوش غم را، به طعم تنها من قرار باد، به طرحِ عبورِ چلچلههاست و رقصِ باد تکانده ستاره بر دامن در این خیال، ندارم گریز از کابوس که عطر کاجِ تو آنجا و مست، اینجا، من. (۳) میرفت واژهای به جنون اقتدا کند چشمان خسته را به نمی، برملا کند میگفت با حروف غمانگیز، رازِ خویش کو نقطهی خروش که جان را رها کند هر حرف میدوید سراسیمه بیصدا تا درد واژه را به ردیفی دوا کند اندوه میرسید به بیخ گلوی او تردید میرسید که اندیشهها کند در باد میخزید غمی از سکوت او یک ابر میرسید که با آن صفا کند رعدی سرککشان به خیال شکار خویش میگشت در هوا که صدا را رها کند اندیشهای غریب به فرمان واژهها میرفت تا حکومت خود را به پا کند. (۴) به کدام احتمال، میبخشی شروع تازهی خود را به طالعِ هر روز؟ که من پراکندهام اندیشهی شقایق را به ساحتِ تنویرِ عاشقانهی صبح؛ حروف، دل تنگاند شبم چکیدهی درد دلم خرابِ نبرد و من چه بیقرار توام! کمی به خواب، دعوت کن دو چشمِ داغِ مرا که از هجومِ غریبات هنوز میبارند. و من چه بیقرار توام در این حضورِ بیتقدیر. (۵) به معبد موهایت زنجیرهاییست آویخته به چهارمیخِ اساطیرِ عاشقی ... آوازخوان و غزلباز شانهای که عریان و بیسلاح نرد میبازد و بیخواب و داغدار آن آینه که شبش جاودانه است. ... دیوار میخزد به نگاهِ خیالِ تو و سقفِ عروج را تاب رفته است. ... این سادگیست که شب شادمانه است به یمن طلوع ماه آنجا که آبشارِ موج موج خود قصهگو شود. ... این عاشقانه چیست که دستانِ شعر را از درد بسته است؟ ... خاموش شاعرِ شکستهروان! این معبدِ ترانهگداز میعادگاهِ شاعرانِ بسته لب و گریبان دریده است؛ خاموش باش که آبروی عشق رفته است!. (۶) در امتدادِ غرشِ ابرها دریچهایست به احتمالِ رویشِ گُل و از عبورِ ماه بر آسمانِ زمین میتوان به موج دَر غلتید؛ ... تو را، تو را چگونه بسُرایم که بر مدارِ خوانشِ من بیرقیب میگردی. (۷) ... پوستت تبدار است اما گویا هزار ابر در تو برف باریده است؛ این سردِ دیرپای این سردیِ نهفته در قطعاتِ سکوتِ تو این از کجاست؟ در داستانِ حضورت کدام خورشید گم شده که نگاهت که میکنم ذوب میشوم اما خطوطِ قطبیِ چشمت برف میبارند؟ من در کدام پیوندگاه به رویتِ قلبت ورود خواهم کرد آنگونه که صبح به ظلمتِ دیرپای؟... (۸) سه بار؛ سه بار بر در کوفت! سه بار اندیشهای غریب، غالب شد بر تار و پود ذهن سه بار امکانِ حزن، بر ساحتِ یقین، وارد شد. ... تن، "درد" میکشید، روح "پر" و روان، "ریسمان عشق" را؛ من ناگزیر، آغشتهُ غرور بر آب، رقص میکردم. ... آنجا! ببین! ردِ شهاب را بگیر، آن داستان رنج را نور اندودِ درد، شک، احساس و اشک را. ... دیوانهای مگر ای خوابِ یخزده در هفت کهکشان؟ امید وصل نیست؟ آیینٍ تو مگر، سفرِ شادمانه نیست؟ ای شاه بیتِ زیست! دیوانهوار میخزی تو در اندیشهُ امید زآن پس، راه را به ثباتِ قرار، میبندی! چیست آیینات؟ ای تشنهُ "شهید"! گردآوری و نگارش: #زانا_کوردستانی
|