شعرناب

مهدی شریفی شادفر شاعر سنقری

استاد "مهدی شریفی شادفر" متخلص به "آیینه"، شاعر کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۵۱ خورشیدی، در دهستان فارسینج از توابع سنقر کلیایی است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
دوباره فکرِ سُقوط و دوباره فکرِ گناه
دوباره زد به سرم… لااله الا الله
دوباره فکرِ سُقوط از خودم به چاهِ خودم
دوباره راه رسیده‌ست بر دَهانه‌یِ چاه
چِقَدر چشمِ سیاهت هَوس برانگیزست!
چِقَدر عابد و زاهد که کرده‌ای گمراه!
دوباره فکرِ نشستن به پیشِ چشمانت
دوباره فکرِ اقامت درین زیارتگاه
ستاره‌ها همه مشغولِ زُل زدن به تواند
که گِرد صورتِ ماهت فقط بگَردد ماه
که گِرد صورتِ گِردت فقط بگَردد ماه
دخیل بسته دلم بر ضَریحِ چشمانت
نظر به چهره‌ی من کن ولی نه با اکراه
نیاز نیست که عشقِ مرا کنی اِنکار
تمامِ عالَم و آدم از آن شدند آگاه
دوباره دستِ تَمَنّا بلند شد به قُنوت
اگر چه زلف بلندست و دستِ من کوتاه
تمامِ دار و ندارم فدایِ چشمِ تو شد
نشانده چشمِ سیاهت مرا به خاکِ سیاه
دوباره دردِ خودم را به خویش می‌گویم
نمانده در دلِ آئینه‌ام بجز یک آه
دوباره ذکرِ لبم: لا اله الا هُو
دوباره ذکرِ لبم: لا اله الا الله.
(۲)
از عمرِ من چیزی دگر باقی نمانده
چیزی به آغاز سفر باقی نمانده
بارِ سفر را زودتر باید ببندم
چون چند روزی بیشتر باقی نمانده
دیگر چرا امروز و فردا می‌کنی تو
ای دوست! عمرم آنقَدَر باقی نمانده
مثلِ اناری که تَرَک برداشت از غم
در دل بجز خونِ جگر باقی نمانده
جز برگ‌های زیرِ پا افتاده دیگر
از باغِ عمرِ من ثَمر باقی نمانده
نجّار از هر شاخه‌ی من یک تبر ساخت
دردا که از من جز تبر باقی نمانده
ای باغبان افسوس از آن مرغِ عاشق
در این قفس جز بال و پر باقی نمانده
شد چشمه‌ی شعرِ من از دست غمت خشک
دیگر از آن اشعارِ تر باقی نمانده
از بس که شعرِ تلخِ تنهایی سرودم
در شعر من دیگر شکر باقی نمانده
سوزاندم از داغت غزل‌های خودم را
از من بغیر از این اثر باقی نمانده
دارم نفس‌ها را به آخر می‌رسانم
جز چند آهِ مختصر باقی نمانده
آئینه هم با گریه‌ی من اشک می‌ریخت
زیرا ز من جز چشم تر باقی نمانده
شب رو به پایان‌ست و خوشحالم ازینکه
چیزی به آغاز سحر باقی نمانده.
(۳)
هیچ تیغی تیزتر از تیغِ ابروی تو نیست
هیچ دامی، هیچ دامی مثلِ گیسوی تو نیست
صد هزاران فتنه با چشمِ خودم دیدم ولی
فتنه‌ای بالاتر از آن چشم و ابروی تو نیست
من غزالان زیادی را به چشمم دیده‌ام
چشمشان زیباتر از چشمانِ آهوی تو نیست
هرچه زیبایی که من دیدم نشد چون روی تو
روی گُل حتّی شبیه روی نیکوی تو نیست
روزها خورشید و شب‌ها ماه را دیدم ولی
نورشان تابنده‌تر از پرتوِ روی تو نیست
عطرِ گیسوی شما پیچیده در اشعارِ من
هرچه گُل بو می‌کنم چون بوی خوشبوی تو نیست
کُلّ دنیا را فدای تارِ مویت می‌کنم
ارزشِ دنیا به قدرِ تاری از موی تو نیست
غرقِ حیرت می‌شود (آئینه) از چشمانِ تو
چون حریفِ آن دو تا چشمِ سخنگوی تو نیست.
(۴)
دوست می‌دارم تو را از جانِ خود هم بیشتر
از همه خوبان و از یارانِ خود هم بیشتر
آنچنان دارم تو را باور، فراتر از یقین
آری آری تازه از ایمانِ خود هم بیشتر
من به چشمانِ تو ایمان دارم و با هر نگاه
می‌کنم هر لحظه اطمینانِ خود هم بیشتر
رفته‌ای از پیشم امّا دوستت دارم هنوز
از دو چشمِ دائما گریانِ خود هم بیشتر
مثلِ شمعی آنقدر اشکم روان شد از غمت
دم به دم حس می‌کنم پایانِ خود هم بیشتر
می‌نویسم با بخار آه بر آئینه‌ام:
دوست می‌دارم تو را از جانِ خود هم بیشتر.
(۵)
هرکه عاشق شد به ناز و عشوه خامش می‌کنی
شیر اگر باشد به دامِ زلف رامش می‌کنی
عاشق و عاقل ندارد هیچ فرقی بهرِ تو
پخته هم باشد اگر، با غمزه خامش می‌کنی
هرکه از چنگت گُریزد، با دو ابروی کمان
تیری از چشمانِ مستِ خود حرامش می‌کنی
هرکه سر می‌پیچد از فرمانِ چشمان شما
تا ابد رسوای جمله خاص و عامش می‌کنی
آنچنان رونق گرفته شوکتِ شاهانه‌ات
شاهِ شاهان هم اگر باشد غلامش می‌کنی
صد سلامت کردم و در انتظارِ یک جواب
خوش به حال آن‌کسی که تو سلامش می‌کنی
گرچه می‌گویند پایانی ندارد راه عشق
مطمئن هستم که تو آخر تمامش می‌کنی.
گردآودی و نگارش:
#زانا_کوردستانی


2