شعرناب

شاعره رحیم جان شاعر تاجیکستانی

بانو "شاعره رحیم‌جان"، شاعر و ترانه‌سرای تاجیک، در یک روز بهاری در سال ۱۳۵۵ خورشیدی( ۱۹۷۷ میلادی)، در شهر وحدت تاجیکستان به دنیا آمد.
خانواده‌اش بدون اینکه ‌از‌ آینده او خبر داشته باشند نام این نوزاد را «شاعره» گذاشتند و از میان سه دختر و چهار پسر خانواده تنها او به شعر و ادبیات روی آورد.
مادرش معلم مدرسه بود، و پدرش کارگر ساده‌ای بود و از اینکه دخترش شعر می‌گفت ناراضی بود، اما «شاعره» حمایت‌های مادرش را داشت، و در سال ۲۰۰۳ میلادی، نخستین مجموعه‌‌ی شعرش را با نام «نخستین نامه‌های درد» با حمایت مادرش منتشر کرد.
وی دومین کتابش را، در سال ۲۰۱۳ با نام "واپسین نامه‌های درد" و کتاب سومش را، تحت عنوان، "نامه‌ای دیگر"، منتشر کرد.
همچنین او تاکنون ترانه‌های زیادی، برای خوانندگان تاجیکستان سروده‌ است، که اکثر این سرودها، ماندگار شده است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
دستِ شفقت بسرم نِه، که سری تاقه شدم،
خواب این فاجعه را چند شبی دیده بودم
خواب دیدم دهنم را اثرِی دندان نیست
بی‌کسی مرحله‌ای آسان نیست،
می‌کشم بار جهالت، که توانم نرسید،
این چه مذهب، که خدایش همه ظلم است و همه ظُلمانی‌ست؟
این چه رسوائی که در جان من آتش بزنند؟
همراه دفتر شعرم، هنرم زندانی‌ست
رُوسَری سوخته‌ام، ز آنکه دلم سوخته شد،
ختم این قافله بشکستن ِ پیمانش بود
حالم از حالتِ فرخُنده غم‌انگیزتر است
شمع را سوخته آن رشته که در جانش بود.
(۲)
کودکت را می‌فروشی، بی‌خبر،
بی‌خبر از هر دو عالم، این چه کار؟
گشنگی آدم فروشی نیست، نیست،
مُردگی از گشنگی بِه، این چه عار؟
کودکت را مال خود بشمرده‌ای،
حق نداری، مال اوست، با او گذار،
او فقط از ورطه بیرون آوردد،
می‌شنود راز تو را پروردگار
در سر بازار چی، سودا کرده‌ای،
تکه‌‌ای آورده‌ای از کردگار
توبه کن، زنهار، از این وهم دروغ،
امتحان است، از گریبانت بدار
پاره‌ی جان از بدن ببریده‌ای،
تا به مردن تا که باشی بی‌قرار؟
خواهر جانم، تو را هر کی فکند،
خانه‌اش در ‌پشت، جایش در مزار!
من تو را دارم، مرا داری تو نیز،
نیست آسان بهر ما هم روزگار!
از دهن نان مرا دزدیده‌اند،
تکه‌ی جانم کجایی انتظار
دیدن حال تو آسانم نبود،
جان من، ما را تو هم معذور دار
من برایت نان و حلوا می‌برم،
راه بسته، پای در بالای خار
روسری من برایت بهتر است،
چادر رنگ سیاهت‌را گذار
می‌سپارم بر خدا حالا تو را،
گریه‌هایت را به دست آبشار
اشک را بمن بریز و گریه کن،
خواهرم، هم‌گریه‌ی من، همجوار!.
(۳)
می‌رَوَم، می‌بَرَم آرامش و لبخندِ وَرا،
این همه جبر، که همواره همی کرد، رواست؟
گفت: گُم شو! گُمِ گُم رفتم و گُم گشت او نیز،
چه؟ به من رابطه با این سخنِ سرد رواست؟
روبِرویَش نَرَسَد، اَه، که به صد بی‌رحمی،
چه بلایی به سر طاقَه‌اَم آورد، رواست؟
زَهْرِ جانَش، که همی جان به جانش ماندَم،
او به جانم بِزَد آتش، سِتم و درد رواست؟
اَرچَهِ سبزِ مُرادم، که ندید هیچ شُعا،
رنگِ گُل از رُخِ پژمردهِ ما زَرد، رواست؟
او که آیینهِ آیینِ جوانمردی بود،
دلِ من مانْد از آیینِ همه مَرد، سزاست؟
(۴)
من خسته از این عالمم
من خسته از تنهایی‌ام
در لابلای سایه‌ها
هر جاییم، هر جایی‌ام
اندر عزای لحظه‌ها
پیچیده‌ام در تاب و تب
رنگ کفن را کرده‌ام
رنگ سیاه، همرنگ شب
می‌ترسم از سیاهی وُ
می‌ترسم از تنهایی‌ام
می‌ترسم از گمراهی وُ
رسوایی‌ام، رسوایی‌ام
می‌ترسم از تنهایی وُ
می‌ترسم از مرگ هوس
می‌ترسم از لاف و فریب
از آدم و از عالم و بس
می‌ترسم از دو رنگی‌ها
می‌ترسم از حرف دو رنگ
می‌ترسم از رنگ سیاه
می‌ترسم از پهنای تنگ
رحم مرا پایان هست
بی‌رحمی‌ها را فرصتی
بی‌رحمی، چون با شاعره
از او نبینی راحتی!.
(۵)
خواستم از تو، بمانی چو همیشه به کنار،
یا دَمِ رفتنم از دامنم آهسته بِدار.
به لبم لاله بِکار، بار چو باران بهار،
تو ولی رحم نکردی به من و دیده‌یِ چار
نه بمان و نه به دار و نه بِکار و نه بِبار!!!
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی


1