پشه بند ( قسمت ۱ )پشه بند : قسمت ۱ غروب های تابستون ، مادر ، پس از آب و جاروی پشت بام ؛ زیلوها رو پهن می کرد . رخت خواب ها را یک طرف باز می نمود تا برای شب خنک شوند . سپس پشه بند ها را نصب می نمودیم . در غیاب او هم کله ملق ، رو شاخش بود ... یادمه ، شب ها که کنار پشه بند می نشستیم ؛ یه مارمولک بزرگ داشتیم ؛ همین که هوا تاریک می شد و چراغ پشت بام را روشن می کردیم ؛ دست بچه های قد و نیم قدش رو می گرفت و میومد کنار لامپ خرپشته . نظری به اطراف می انداخت و سفره را پهن می کرد و با زبون درازش شروع می کرد به گرفتن مورچه های بال دار . بعد از هر شکار ، مثل مجسمه بی حرکت می موند تا وروجک هایش یکی یکی بیان و از دهان گشاد مادر لقمه بگیرند . عیال تنبل مارمولک خانوم نیز لای آجرها یه کتی تکیه میداد و شامشو همونجا میل می کرد و یک چشمی ، مراغب سه سر عائل بود . یه بار خواهرم خواست با دمپایی ترتیبشون رو بده که سریع بابام مانع از این کارش شد و خواهرم رو در آغوش گرفت و بُردش نزدیک لونه مارمولک ها و براش توضیح داد که اونا موجودات بی آزاری هستند و ... خواهرم پرسید : مگه دُمِ این مارمولک های بد ترکیب ، زهر نداره ؟ بابام گفت : نه عزیزم همه ی اینا شایعه است و ادامه داد : اینا هم همسایه ی ماهستند . برای برقرار کردن ارتباط مناسب با موجودات خدا ، باید با اسمی که دوست دارن صداشون کنیم ! مثل این مارمولک شکمو یا اون آقا مارمولک خِپِل ... ادامه در پست بعدی از داستانک های بین راه ________________________________________________ م- رافع
|