شعرناب

داستان پسرک چوپان

آن کوچه را امشب دیدم.
آن کوچه را امشب نفس کشیدم.
تا می‌توانستم بویِ رطوبتِ محزونِ آن محلة قدیمی را در قفسة سینه‌ام چیدم.
تا جایی که ریه‌هایم گنجایش داشت رایحة وهمِ عبور از آن خلوت سرد یخ‌زده را به‌خاطره نشستم.
آن کلبه را کوبیده‌اند و از نو ساخته‌اند؛ همان کلبه‌ای را که رازدار اولین دیدار من و تو در آن ظهر تفتیده و تشنة تابستان بود.
یادت هست آن عشقِ رنگینِ دلفریب را اولین‌بار در کدام خلوت به دیداری مخفیانه نشستیم؟
انگار تقدیرمان این بود که عشق‌مان خاک‌آلود باشد و در تابوتِ صندوقچة خاطرات بیارامد و گردی از حسرت بر آن جا خوش کند.
از طبقة دوم آن کلبة متروکه که پر از نخاله‌های ساختمانی بود و من، تو را برای اولین بار با لباسی خاک‌گرفته و غباراندود دیدم، چشم‌اندازی شگرف نمایان بود و باریکة جنگلی از درختان کاج و انبوهة بوته‌زاری عطشناک، ما را به آرامشی وحشی فرا می‌خواند.
آن‌ روز همه‌چیز در رویای من زنده بود. گنجشک‌ها و کبوتران حرف می‌زدند. سنجاب‌ها آواز می‌خواندند. پیچک‌ها می‌رقصیدند.
آن‌دم که با گام‌های شتاب‌زده و رهانیده از قوانین دست‌وپاگیرِ روزگار در خلوتِ درختانِ تنومندِ سایه‌افکن، غوغای چشمه، رقص رود و بازی موج‌ها را به تماشا نشستیم و از سیطرة کراهت‌آورِ روزگاری که سرانجام با فریبندگی‌ها، مهره‌چینی‌ها و چشم‌بندی‌های خویش، روزهای درخشان عمرمان را به شبگاری ناسودمند بَدَل کرد رهیدیم و از افسون‌کاری‌های ستیزه‌گرانه زمانة ناسازگار چشم فروبستیم، آوازمان در برگ‌برگِ درختان به یادگار ماند و خنده‌های شادمانه‌مان در جعد پنبه‌گون ابرها پیچید.
وقتی در آن سویِ رود، در کنار جویی خمیده، دسته‌ای از گل‌های وحشی را به آغوش سرشار از بوی یاس و اقاقی‌ام سپردی و کهکشانی از نور را فراروی من گشودی و به معراج عاشقی‌ام بردی، ترنم سایش بال‌های فرشتگان بر زبان نسیم شکفت؛ شکوفه‌بارانِ عشق دل‌هایمان را به بهاری جاودانه کشاند و سرمان عرش را لمس کرد.
در آن لحظات سرشار از غرور و مستی این سوال بی‌جا، صاعقه‌وار از ذهنم گذشت: در امان است این‌همه عشق از دستبرد غارتگر روزگار؟
دزدِ زمان، پیش از این به سرقت برده بود روزهای خوب کودکی‌ام را از همین کوچة قدیمی، از همین بیشة مرموز.
روزهایی را که از همین مسیر، بسیارجان و پرتحرک از کنار درخت تناوری که خزان‌زده می‌نمود گذری بازیگوشانه را می‌آغازیدم و از نزدیکِ برج آشنای گلی بزرگی که در ابتدای پیچ‌وتابِ کوچه‌ای قدیمی لبریز از خاک رس، سر بر فلک افراشته و یادگار روزهای کهن بود، می‌گذشتم و رو به درختی کهن با بالاپوشی از خزه راه می‌‌پیمودم و در آن پناهگاهِ مخملینِ سبز می‌آسودم.
راه باریک میان باغ‌ها را با جست‌وخیزی کودکانه طی می‌کردم و هر از گاهی با دهشتی عظیم به کوره‌راهی که به آن کلبه گلی ختم می‌شد می‌نگریستم.
کلبه‌ای متروک و پنهان‌شده زیر انبوهی از شاخه‌های عظیم و علف‌های هرز که گویا به‌قصد استتار خویش، چتری سبز بر سر کشیده بود تا از بارش نگاه‌های جستجوگرانه و رازگشای رهگذران پنهان بماند و نانموده‌های خویش را از دستبرد افشاکنندگانِ اسرار نهفته در امان بدارد.
گاه اشعه‌های تابناک خورشید عالم‌تاب از لابه‌لای شاخه‌های در هم تنیدة درختانِ غول‌پیکر سرک می‌کشید و سعی در زدودن رنگ مرموز خاکستری سایه‌سارِ درختان تناور داشت.
چرخش باد آوازه‌خوانِ بهاری در لابه‌لای شاخه‌هایِ تازه‌پاگرفته تاک‌بُنی جوان، برگ‌های تازه‌سبز را به جنبشی رقص‌آلود فرا می‌خواند و رایحة جایگزین‌ناپذیرِ مِی را در فضا می‌پراکند.
ناگهان زمان ایستاد. بادِ رقصانِ بهاری از جست‌وخیز واماند. جعدِ زلفِ سپیدگون ابرهای اردیبهشت از پیچ‌وتاب افتاد. پرندگانِ گریزان از هر سو، هراس‌آگین و ترسان به پرواز درآمدند. آن چشم‌اندازِ دست نیافتنی که شکوه باورنکردنی‌اش هر بیننده‌ای را مسحور می‌ساخت پژمرد.
من _کودکی خُرد و نحیف_ در آن باریک‌راهِ گذرناپذیر، محبوس ماندم. توانِ پیمودن راهم بود اما راهی نبود؛ راه ناپدید شد. شاخه‌های درختان به‌هم آمدند و در هم تنیده شدند.
بر زمین نشستم تا آرام و بی‌صدا، نجیب و صبورانه سردرگمی و آشفته‌حالیِ پنهان در گوشه‌کنارهای وجود خویش را تاب آورم.
از این رخداد هراس‌انگیز در وحشت خویش گم بودم و به شادمانی از کف‌رفته می‌اندیشیدم.
به‌گونه‌ای باورنکردنی، چون جوجه‌گنجشکی که پرواز نیاموخته است و با بی‌موقع بال‌گشودن‌اش سقوطی ناشیانه را تجربه می‌کند پویه‌ای بی‌هدف را در آن کوره‌راه پرفراز و نشیب به‌تکاپو نشستم و غافل از افسونگری‌های روزگار کج‌مدار، ستیزه‌گرانه تلاشی ناسودمند را به دوام کشاندم و سعی در این داشتم که توانایی‌ها، آموخته‌ها و دانسته‌هایی را که از چشمة وجود تعالی‌یافتة مادر در چنته داشتم به رخ حوادث کراهت‌آور بکشم و آنان را در این مبارزه و شبیخونِ سیطره‌آلود نابه‌هنگام به‌عقب برانم.
احساسِ خودفریبندگیِ پیروزی‌ام در غلبه بر آن اتفاق پیش‌آمده چنان قدرتمند بود که با گام‌هایی شتاب‌زده در آن راه پر پیچ‌وخم فقط می‌دویدم تا خود را به مأمنی کشانده، از آسیب‌های احتمالی در امان باشم.
ناگاه هیاهوی مرموز فرو نشست. درختان خشک شدند و سر به هم آوردند. بن‌بستی چوبی در برابرم آشکار شد.
در آن فضای آکنده از هراس‌های خیال‌انگیز، اندوه ژرف و ترس عمیق خود را به‌هیچ انگاشتم و نرم‌خویانه و تسلیم‌وار و مداراطلب، چون اسبی از نفس‌افتاده، چون سواری توان از دست‌داده، چون کودکی گم‌کرده راه، خود را در پناه درخت تناور نیم‌سوخته‌ای کشاندم و در حفره‌‌ای بر تنة قطور آن که به غار کوچکی می‌مانست و می‌توانست پیکر نحیف مرا از صدمات، مصون و از دید مهاجمان احتمالی مخفی بدارد خزیدم.
در آن لحظات حالت شیری زخم‌خورده را داشتم که سعی دارد جراحاتِ خونبارِ خویش را با زبان پاک بدارد تا بوی خون کفتارهای لئیم‌سرشت و پست‌گوهر را به سمت او نکشانَد.
وقتی طنین نفس‌نفس‌زدن‌هایم دست از سرم برداشت آوای نمناک غوغای چشمه‌ای را شنیدم که تا آن لحظه در صداهای دیگر گم گشته بود. من در آن شکاف غار مانند، چشمه را نمی‌دیدم اما می‌توانستم رقص حباب‌های سپیدگون و بازی دلپذیرِ امواج آن را در ذهن نقش‌آفرین و خیال‌پردازِ خود ترسیم کنم.
چشم بستم و خود را در دشتی بی‌کران تصور کردم و رقصِ رودی پر آب در پیچ‌و‌تابِ مسیلی ژرف و سبزه‌های روییده انبوه بر کناره‌های جوی‌های خمیده را به تماشایی عاشقانه نشستم. خود را در خلسه‌ای سبزگون و حریرآلود یافتم و دوامش را آرزو کردم.
توانسته بودم از طریقِ اعجازِ آفرینشِ لحظاتی سبز، دقایقی خود را در ضیافتِ آرامشی محض، میزبان باشم که ناگاه نفسی‌گرم و ملایم چون نوایی که از دوردست به گوش می‌رسد یا چون نسیمی که از شکاف پنجره چوبیِ نمناکِ موریانه‌خورده‌ای به درونِ کلبه‌ای گرم می‌خزد گونه‌هایم را به لطافتی محض کشاند.
دیدگانم بسته بود و نمی‌توانستم خداوندِ آن نفسِ عطر‌آلود را بشناسم اما اطمینان داشتم که در آن‌لحظه، ترس به آن مأمن آرامش راهی ندارد.
همیشه‌های دور، بسی‌بارها اتفاق افتاده بود که ناشناخته‌ای را تجربه کرده باشم و به‌ دلیل همین تجربیات مکرر، می‌دانستم آنچه مرا نترسانَد و هراسی در وجودم برنیانگیزد بی‌اعتمادی را نشاید. آن‌قدر به خود اطمینان داشتم که می‌دانستم اگر خطری تهدیدم کند وجودم هراسی را به لرزه خواهد نشست و اگر در مواجهه با ناشناخته‌ای ترسی بر وجودم چنگ نیندازد اطمینانی ژرف در عمقِ جانم بیدار می‌شود.
در آن لحظات خالی از هراس‌های خیال‌آفرین و ترس‌های تنش‌برانگیز، غرقه در ورطه‌ای از دریای مرموز تردید با کنجکاویِ آرامی چشم گشودم تا صاحب آن نفس را بشناسم. از آن‌چه دیدم غرق حیرت شدم؛ پسرک چوپانی با چهره‌ای زرد و نحیف و پژمرده، پوشیده در پیراهنِ بلندِ سپیدی که مردانه می‌نمود و نتوانسته بود گردن و شانه‌های لاغر او را به‌خوبی بپوشاند در کنار من نشسته بود. نیِ کهنه‌ای در دست راست داشت و روی دو زانو نشسته، دست چپ را ستون تن ساخته بود. نگاهی دردمند و نرم‌خو، آراسته به اندوهی ژرف و رنجی سرشار و هیاهوگر داشت که گویی هزاران سِرّ آشوب‌زا را در خود پنهان ساخته بود. لبانش به خشکی همان نی فرسوده‌ای که در دست داشت عطشناک و تب‌دار می‌نمود. بزرگ‌زاده‌ای را می‌مانست که جویان و پویان، عمارت باستانی خاندان خویش را به قصد یافتن دنیایی‌تازه ترک گفته، پای در راه سفری سرنوشت‌آفرین نهاده است.
اکنون که سعی دارم با نگاهی موشکافانه و منتقدانه حالات روحی خویش را در آن لحظه تصویر کنم می‌توانم بگویم از دیدار نابهنگام او هم شاد گشتم و هم مضطرب؛ شادمان از فرار از تنهایی و بی‌قرار از تصوراتی کودکانه و دهشت‌برانگیز. ترسان بودم از این‌که مبادا چون طفلی، گرفتارِ اهریمن‌صفتی مخوف گشته باشم.
انبوهی از داستان‌ها و حکایاتی که در خلال آن‌سال‌ها برایم روایت می‌شد حاکی از قدرت بی‌کران شیاطینی بود که می‌توانستند خود را به هر هیأتی که می‌خواهند درآورند و در هر کسوتی که مایل‌اند ظاهر شوند. هراس از آن داشتم که روحی سرگردان و زیان‌دیده و اهریمن‌صفت، دژخیمانه مرا به بردگی بکشد.
با شتابی باورنکردنی خویش را کنار کشیدم و ایمن‌زیستنی توأم با شادمانی و نشاط را در جزیره‌ای متروک آرزو کردم.
از همان فاصله به چشمانِ مخملیِ سبزش نگریستم. یک‌آن خود را در گلستانی فردوس‌گون دیدم که بر روی فرش چمن نشسته‌ام و شاخه‌گل‌های رنگارنگ را دسته‌دسته کنار هم می‌چینم. چشمان سبز نرده‌پوش بهاری‌اش چون مزرعه‌ای که در آغوشِ حصار چوبین سبزی آرمیده، مرا به آرامشی وحشی فرا‌می‌خواند.
کودک، بهت‌زده و حیران برخاست و چند قدمی از آن غار کوچک چوبی نیم‌سوخته دور شد. به پشت سر نگریست و مرا که چون مجسمه‌ای ساکت و بی‌حرکت در گوشه‌ای ایستاده بودم و بازیافتن رهایی خویش را با تمنایی اندوه‌بار از خالق خویش التماس می‌کردم به‌اندازة پلک بر هم زدنی نگریست و به آرامی آن باریک‌راهِ سوخته را در پیش گرفت.
فضای وهم‌آلود آن کوره‌راه نیم‌سوخته آمیزه‌ای بود از رمز و راز و بیم و هراس.
رنجور و خسته چون طفلی که برای فرار از تنهایی جز در پیِ دیگران دویدن چاره‌ای ندارد با گام‌هایی فرسوده در پی او به راه افتادم. هراسناک از رویداد تازه‌ای که هیچ معلوم نبود به سود من ختم می‌شود یا به زیانم و حتی باختن جانم، به دنبال اویی که به سختی راه پر فراز و نشیب را بر خود هموار می‌ساخت و شاخه‌های نیم‌سوخته را به کناری می‌زد تا راه تازه‌ای بیابد روان بودم و سرگردان از این همپایی با هزاران پرسش که چون رگباری تند و وحشت‌آفرین بر سرم باریدن گرفته‌ بود در جدال بودم و خوف از آنچه قرار بود اتفاق بیفتد آنی راحتم نمی‌گذاشت.
هنوز چند متری نرفته بودیم که ایستاد. برگشت و با نگاهی سرشار از آرامش و اطمینان به چهره عبوس و اخم‌آلود من نگریست؛ لبخندی محو بر لبش آمد و نی فرسوده‌اش را بر لبان ترک‌خورده‌اش نهاد. آوایی تحسین‌برانگیز از نی به فضا پاشید. در یک‌آن درختان خشک سر بر دوش هم نهاده‌ای که چون حصاری در هم تنیده راه را بر من بسته بودند به احترام آن صدا قامت راست کردند و سرسبزی خویش را بازیافتند. خورشید چون محبوسی شکنجه‌دیده سر از افق برآورد و اشعه‌های جذبه‌آور و افسونگر خویش را به آسمان دوداندود ارزانی داشت.
با دیدگان حیرت‌زایی که از باور حقیقت سر بر می‌تافتند آنچه را که شاهد بودم رویایی رنگین ‌پنداشتم و کلمه‌به‌کلمه افسانه پریان چون ناقوسی در گوشم طنینی شگفت‌آفرین داشت.
پرندگان بر شاخساران مرتفع درختان نشستند و آواز شادمانه‌شان در آن فضای رویایی طنین‌انداز شد و بوی نرگس و نسترن در گیسوی نسیم پیچید.
من، هم‌چنان پریشان‌خاطر و سردرگم بودم و چون مسخ‌شده‌ای که پریان روحش را تسخیر کرده باشند فقط چشم به پسرک چوپان داشتم. احترامی آمیخته با ترسی اندوهناک مرا در هم پیچیده بود. در آن لحظات، فقط سعی داشتم سپاس کاملی از آنچه او برای رهایی‌ام انجام ‌داده بود به‌ جا آورم. چشم بستم تا بیندیشم و زیباترین جمله‌ای را که می‌دانم بیابم و آن را به پاس قدردانی به وی ارزانی دارم.
وقتی چشم گشودم از آن‌چه دیدم بر جای خویش میخکوب شدم...
فرشته‌ای با لباسی از نور در برابرم قد برافراشته بود...
پی‌نوشت:
این داستان را به دختر عزیزم زهرا بیکی، دانش‌آموز دبیرستان بهشت دلیجان تقدیم می‌دارم.


3