شعرناب

قربان ولیئی شاعر صحنه‌ای


دکتر "قربان ولیئی" شاعر و ادیب کرمانشاهی، زاده‌ی سال ۱۳۴۹ خورشیدی، در شهر صحنه است.
وی دارای مدرک دکترای زبان و ادبیات فارسی، از دانشگاه تربیت مدرس تهران است و در حال حاضر مدیریت گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه زنجان را بر عهده دارد.
او سابقه‌ی دریافت جایزه‌ی کتاب سال و کتاب فصل را دارد. همچنین در آذر ۱۴۰۰، ایشان به‌ عنوان دبیر علمی شانزدهمین دوره‌ی جشنواره‌ی بین‌المللی «شعر فجر» منصوب شد.
▪کتاب‌شناسی:
- زیارت‌نامه‌ی روح
- لحظه‌ی جهان - نیسان، ۱۳۹۳
- جوان شدن جاودانگی - نیستان، ۱۳۹۱
- ضربات ذات - نیستان، ۱۳۹۱
- درخت در خودش راه می‌رود - نیستان، ۱۳۸۸
- باید نوشت نام تو را با پرنده‌ها - نیستان، ۱۳۸۸
- با دو چشم دچار یکتایی (گزیده اشعار) - نیستان، ۱۳۸۷
- ترنم داوودی سکوت (مجموعه غزل) - نیستان، ۱۳۸۵
- گفتم به لحظه نام تو را، جاودانه شد - نیستان، ۱۳۸۲
و...
▪مقاله:
- باران صبح بهاری - ماهنامه پاسدار اسلام، اسفند ۱۳۹۰
- بیرون خبری نیست - فصلنامه شعر، بهار ۱۳۸۷
و...
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
[فرصت دیدار]
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
درخت، پنجره‌ای باز می‌کند در روح
شکوفه، رخصت دیدار ناپدیدار است
ببین چه همهمه‌ای در درخت‌ها رخ داد
وجود با خودش آرام گرم گفتار است:
«منم که از همه سو می‌تراوم از همه سو
من است این‌که در آیینه‌های سیار است
منم که از گل شیپوری از گلوی نسیم...»
یقین کنیم که دستی کریم در کار است
که هر طرف ضربانِ تکلمِ طور است
که هر جهت جریانِ ترنمِ تار است
لباس گل‌گلی دشت را تماشا کن
که عارفانه‌ترین شرح اسم ستّار است
چه رعد و برق مهیبی چه شاخۀ تُردی
بهار، حاصلِ جمعِ لطیف و قهار است
به وجد آمده در جانِ دانه دانایی
ببین که بید پریشان چقدر بیدار است
لطیف روی زمین خدا قدم بگذار
به هوش باش که هر سنگریزه هشیار است
به رغم این همه عصیان، بهار آمده است
بهار، رحمِ خداوندگارِ غفّار است.
(۲)
شراب بود ولیکن شرابخانه نداشت
بدون چشم تو مستانگی بهانه نداشت
محال بود تماشای ذات پیش از تو
نمی‌نشست حقیقت که آشیانه نداشت
اگر که عاشق و معشوق و عشق در تو نبود
پرستش این هیجانات عاشقانه نداشت
به زهد خشک، شریعت، عبوس می‌پژمرد
که رود بود ولی بر زبان ترانه نداشت
نمی‌وزیدی اگر در معابد هستی
تنور سینه‌ی اهل دعا زبانه نداشت
اگر نگاه تو آفاق را نمی‌گسترد
وجود، این همه ابعاد بی‌کرانه نداشت
بدون سبزی آن پنج سال نورانی
طریق دادگری در جهان نشانه نداشت.
(۳)
[ماه]
ماه است و آفتابی‌ام از مهربانی‌اش
صد کهکشان فدای دل آسمانی‌اش
بی‌دست می‌خروشد و دریا کنار اوست
ای عشق آتشین، به کجا می‌کشانی‌اش؟
ای چه پیاده‌ای است خدایا؟ سواره‌ها
مانند از جلال رخ ارغوانی‌اش
دست از حیات شست که آب حیات شد
این خاک مرده زنده شد از جانفشانی‌اش
از خود عبور کرد و نوشتند رودها
با اضطراب، چشمه‌ای از پهلوانی‌اش
از خود عبور کرد و درختان قلم شدند
در اشتیاق دم زدن از زندگانی‌اش
از خود عبور کرد و ملائک رقم زدند
با خون و اشک، اندکی از بی‌کرانی‌اش
از خود عبور کرد و شنیدند بادها
از سمت سروهای پریشان، نشانی‌اش
تیر از کمان جدا شد و بر خاک، خون نوشت:
این چرخ پیر، شرم نکرد از جوانی‌اش
باران گرفت باز و پس از گریه دیدنی است
در چشم من، تجلّی رنگین کمانی‌اش
چشم مرا به چهره‌ی خورشیدی‌اش گشود
ماه است و آفتابی‌ام از مهربانی‌اش.
(۴)
تا حس شود صدای تو، آب آفریده شد
چشمت غریب بود، شهاب آفریده شد
تحریر گام‌های تو را در جواب آب
رودی که می‌رسد به شتاب آفریده شد
بی‌مهر تو چه می‌گذرد بر شب قلوب؟
دوزخ جواب بود و عذاب آفریده شد
ربط تو با تراب در ابهام مانده بود
صحرای تشنه کام و سحاب آفریده شد
پرسش مهیب بود: خدایا چگونه‌ای؟
کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد.
(۵)
تویی که می‌دمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
زمان بدون تو مثل کلاف سردرگم
زمین بدون تو یک توده‌ی سیاه، علی
چه حاجت است به برهان؟ حقیقت تابان
که خود تویی به کمالات خود گواه، علی
یکی شبیه تو کو در عوالم امکان؟
چگونه عقل نیفتد به اشتباه، علی؟
کجا کسی به حریم تو راه خواهد یافت؟
هنوز محرم تو نیست غیر چاه، علی
طریق اگرچه زیاد است، بر صحیفه‌ی عرش
به خطّ سبز نوشته است: «شاهراه»: علی
بدون جنگ جهان را به صلح خواهی برد
که عشق فتح قلوب است بی‌سپاه، علی
مگر اشاره‌ی تو صبح را بتاباند
دعای نیم‌شب و ورد صبحگاه، علی
دریغ و درد که ما خود حجاب تو شده‌ایم
غریب مسجد و مظلوم خانقاه، علی
چه قدر این در و آن در زدن، کریم تویی
مرا گدای در این و آن مخواه، علی
به جدّ و جهد میسّر نمی‌شود دیدار
مگر مرا برسانی به یک نگاه، علی
از آستان تو سائل نمی‌رود محروم
فقیرم و به تو آورده‌ام پناه، علی
به دل شکسته نظر می‌کنند اهل وصال
شکسته‌ایم و گواه است اشک و آه، علی
جواب پرسش دشوار «ما الحقیقه» تویی
درآمدی و رسیدم به صبحگاه، علی.
(۶)
می‌سپارم به باد، بودم را
به عدم می‌دهم وجودم را
با همین نغمه‌های خاموشی
می‌رسانم به خود سرودم را
عشق، رنگ پریده می‌خواهد
می‌کَنم خرقه‌ی کبودم را
سر که سرمایه است، می‌بخشم
می‌شناسم زیان و سودم را
این سلیمان عرش، فرشی نیست
بگسلانید تار و پودم را
ای زمین، شب‌نورد سرگردان!
ای که می‌خواستی فرودم را
خوشه خوشه بگیر از چشمم
آنچه از آسمان درودم را.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)


2