شعرناب

مثل آفتاب ظهر جمعه


من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید
چکار کرده بودم که:
می ترسیدم دایی رضا از دستم ناراحت باشه…
دم غروب بود که اومد،
منم سعی می کردم از تیرس نگاهش خودم را دور کنم
تا بعد از شام نگاهش نمی کردم ،
سفره که جمع شد هر کسی خزید به طرفی و مشغول کار خودش شد.
یه ستون گچ بری شده که هر چهارطرفش آیینه داشت درست وسط خونمون بود که تلوزیون هم یجورایی روبروش بود
رفتم پشت ستون سنگر گرفتم و زُل زدم به تلوزیون که یعنی من غرق نگاه کردن اون برنامه مزخرفم و دارم کار شناسیش
می کنم که دایی رضا با یک لیوان چایی کنارم نشست ،
احساس کردم همون بمب اتمی که هیروشیما را با خاک یکی کرد کنارم زمین خورد ،
قلبم داشت از حرکت می ایستاد که دایی شروع به حرف زدن و گفتن موضوع کرد،
باصدای خفه به آرومی می کفت ببخشید دایی که یهو ساکت شد،
انگار تا عمق وجودم را خوند که چه حسی دارم حس از دست دادن تمام محبتها و عشق های بی دریغی که به من داشت…
که بی مقدمه این حکایت را برام تعریف کرد…
دوتا دوست قدیمی بودن که یکیشون تو شهر زندگی میکرد و خیلی پولدار بودو یکی تو روستاه و خیلی فقیر ،
یکروز اون دوست ثروتمندبه روستاشون میره و چند روزی مهمون دوست فقیرش میشه
وقتی حال و روز رفیقش را میبینه تصمیم می گیره اونو با خودش به شهر ببره و راه و رسم تجارت را بهش یاد بده تا اونم بتونه زندگی خوبی برای خودش دست و پا کنه و همین کار را هم کرد و اونو به شهر برد و خونه خودش مهمون کردو بهترین پذیرایی ها را ازش کرد و رسم رفاقت را به جا آورد.
یک روز دوست فقیر تصمیم می گیره به جبران اون همه لطف و محبت یه کاری انجام بده
هر چی فکر کرد...
چیزی به ذهنش نرسیدتا اینکه چشمش به فرشهای توی خونه ی دوستش افتاد
اونا را جمع کرد و بُرد تو حیاط برای شستن وقتی نوبت به جمع کردن فرش اطاق رفیقش افتاد ،
یک تکه کاغذزیر فرش پیدا کرد که تمام کارها و خرجهایی که برایش شده بود توی اون نوشته بود خیلی دمغ و دلخور از این موضوع شد برای همین صبر کرد تا دوستش به خونه برگشت و ازش عذر خواهی کرد و گفت می خواهد به روستا برگردد.
دوستش با تعجب علت را پرسید و در آخر مرد هم مجبور شد علت و دیدن اون تکه کاغذو حساب کتابها را توضیح بده .
دوست ثروتمند لبخندی زد و‌ گفت :
من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید
چکار کرده بودم که
می ترسیدم دایی رضا از دستم ناراحت باشه…
دم غروب بود که اومد، منم سعی می کردم از تیرس نگاهش خودم را دور کنم تا بعد از شام نگاهش نمی کردم ،سفره که جمع شد هر کسی خزید به طرفی و مشغول کار خودش شد.
یه ستون گچ بری شده که هر چهارطرفش آیینه داشت درست وسط خونمون بود که تلوزیون هم یجورایی روبروش بود رفتم پشت ستون سنگر گرفتم و زُل زدم به تلوزیون که یعنی من غرق نگاه کردن اون برنامه مزخرفم و دارم کار شناسیش می کنم که دایی رضا با یک لیوان چایی کنارم نشست ،
احساس کردم همون بمب اتمی که هیروشیما را با خاک یکی کرد کنارم زمین خورد ، قلبم داشت از حرکت می ایستاد که دایی شروع به حرف زدن و گفتن موضوع کرد،
باصدای خفه به آرومی می کفت ببخشید دایی که یهو ساکت شد، انگار تا عمق وجودم را خوند که چه حسی دارم حس از دست دادن تمام محبتها و عشق های بی دریغی که به من داشت…
که بی مقدمه این حکایت را برام تعریف کرد…
دوتا دوست قدیمی بودن که یکیشون تو شهر زندگی میکرد و خیلی پولدار بودو یکی تو روستاه و خیلی فقیر ،
یکروز مرد ثروتمند به روستاشون میره و چند روزی مهمون دوست فقیرش میشه
وقتی حال و روز رفیقش را میبینه تصمیم می گیره اونو با خودش به شهر ببره و راه و رسم تجارت را بهش یاد بده تا اونم بتونه زندگی خوبی برای خودش دست و پا کنه و همین کار را هم کرد و اونو به شهر برد و خونه خودش مهمون کردو بهترین پذیرایی ها را ازش کرد و رسم رفاقت را به جا آورد.
یک روز دوست فقیر تصمیم می گیره به جبران اون همه لطف و محبت یه کاری انجام بده هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسیدتا اینکه چشمش به فرشهای توی خونه افتاد
اونا را جمع کرد و بُرد تو حیاط برای شستن وقتی نوبت به جنع کردن فرش اطاق رفیقش افتاد به یک تکه کاغذزیر فرش پیدا کرد که تمام کارها و خرجهایی که برایش شده بود توی اون نوشته بود خیلی دمغ و دلخور از این موضوع صبر کرد تا دوستش به خونه برگشت و ازش عذر خواهی کرد و گفت می خواهد به روستا برگردد.
دوستش با تعجب علت را پرسید و در آخر مرد هم مجبور شد علت و توضیح بده .
مرد ثروتمند لبخندی زد و‌ گفت :
من اون کاغذ را برای تو ننوشتم ، بلکه برای خودم نوشتم تا یادم نره دوستی تو چقدر برای من گرون تموم شده و حواسم باشه که این دوستی را مفت از دست ندم …
داستانش که تموم شد گفت: هر چی هم که بشه من دایی توام و تو هم خواهر زاده من و من همیشه دوستت دارم،
همین حس ها و عشق های گاه و بی گاه دایی رضا با اون نوع حرف زدن و اون ادبیات خاص خودش اونو برام تبدیل به بتی کرد که هرگز نمیشکنه، و رفاقتی بینمون شکل داد که هرگز فراموش نمیشه ، هر چند که دیگه دایی رضا را ندارم اما اون حس عمیق و اون حرفها و مثالها و داستانهاش بخش بزرگی از زندگی من شده ، عجیب سعی می کنم مثل دایی برخورد کنم و بیشتر شبیه اش باشم …
دایی رضا برای من شبیه آفتاب یک ظهر جمعه زمستانی بود و هست همونقدر دوست داشتنی ، رخوت انگیز و خواستنی…
همین الان که در دل شب تنها نشستم و از به یاد آوردن و نوشتن این خاطره از زبون دایی رضا هستم یه بغض کلوگیر داره خفه ام میکنه بغضی سمج که نه پایین میره نه بالا….
دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲
نویسنده: محمدرضاذکاوتمند


3