سفید برفی۱ دارم در جنگل راه میروم که دستی از لابهلای شاخهها یک سیب سرخ به من میدهد و ناپدید میشود... به دنبال آن دست میگردم، اما پیدایش نمیکنم... مرددم که سیب را بخورم یا نه... نکند زهر داشته باشد؟ ناگاه پایم به چیزی میگیرد بر زمین میافتم... بلند میشوم از خواب... نگاه میکنم به سیب سرخی که هنوز در دستم است... صدایی در گوشم میگوید: «این سیب هیچ زهری ندارد...» به دنبال صدا سر بلند میکنم و در آینه سفیدبرفی را میبینم... او هم یک سیب سرخ در دست دارد... آن را گاز میزند، اما از هوش نمیرود... مطمئن میشوم که قصه تغییر کرده است... و همان صدای قبلی دوباره در گوشم میگوید: «سیب سرخ عشق نوش جانت باشد!» ....................................................... ۲ سراپا دروغ بود... اما آینهاش جز حقیقت نگفت که سفیدبرفی از او زیباتر است... ملکهی جادوگر خودش را برانداز کرد: مگر میشد کسی از او زیباتر باشد؟ او نمیدانست که آینه هیچ دروغی را برنمیتابد، حتی اگر زیباترین دروغ دنیا باشد... ................................................... شبنم حکیم هاشمی
|