من نمی دانستم آن زمان که عشق در افق چشمهایت به من اشارت کرد سوار بر بال های نقره ای رویاهایم به سویت شتافتم و آن زمان که عشق با لبان خاموشت دعوتم را اجابت کرد آزاد و رها از خلوتگاه شرم هایم به سویت شتافنم حال چه شیرین است زخم هایی که از تیغ بال هایت بر تنم نشاندی و روح درمانده ام را به قعر ناباوری هایم کشاندی چه شیرین است تند باد مغربی که از قهر نگاهت وزیدن گرفت و رویاهای سبز باغ دلم ، در پسماند های خاطرات نسیان زده ات به فراموشی سپرده شد ، آنگاه جانم با علف هرزه های نامیدی جان دگر گرفت من ......... نمی دانستم عشقی که روزی تاج بر سرم نهاند دگر روز مسیح وار به صلیبم کشاند
|