شعرناب

ندا ذات شاعر دزفولی

بانو "ندا ذات" شاعر خوزستانی زداه‌ی سال ۱۳۶۳ خورشیدی در دزفول و ساکن همین شهر است.
وی دارای لیسانس حقوق است و از سال ۱۳۹۱ فعالیت ادبی خود را با راه‌اندازی "انجمن ادبی کلک خیال" در کتابخانه‌ی رودبند دزفول به همراه دوست نزدیکش خانم "زهرا نظری‌پور" آغاز کرد، اما شعر را در شکل حرفه‌ای از سال ۱۳۹۳ شناختن گرفت.
گرچه او تاکنون کتاب مستقلی چاپ نکرده، اما در سال ۱۳۹۶ برگزیده‌ی جشنواره‌ی شعر خوزستان گردید. همچنین افزون بر چاپ شعرش در چندین روزنامه و نشریه‌ی کاغذی و اینترنتی، در کتاب "کبودی همه‌ی سپیدها" اثر خانم "ثریا داودی حموله“ نمونه‌هائی از شعر او را آورده و به نقد کشیده است.
▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
[جنون آنی]
لعنت به باران که دیوانه‌ترم
که زد به سرم
پا را فشار دهم بر گلوی خیابان
بالا بیاید دل رود
همه جا را بگیرد
دراز به دراز بیافتم در بغل خانه‌ات
که خراب شود هر چه بی‌ما...
آب از یک گوشم داخل شود و
بشورد تو را
بیرون از من... تو
از من _ تو
از منی که تو
که تو
که تو
آفتاب فردا که بسوزد نگاهم
و خشک کند خون خودت‌خواهم را
بلند شوم
غریبه شوم
بی‌شناسایی اندام
و پر کنم جاهای خالی را از تو
به نام خودم
خود
لعنت به باران
که تنها می‌‌بارد
باران
که می‌بارد
تنها.
(۲)
[برای جنگ که پیروز شد]
نه استخوانی برای روز مبادا
نه پوکه‌ی گوری
که عکسی سر از قابش در بیاورد.
پدرم هیچ‌کدام نشد
فقط مکلف بود
هر شب تا مرز تن
خشابش را از ما خالی
و پیش از پرستو شدن برگردد
به جرم اینکه کبوتران را عاشق بود.
جنگ مادرم بود
با آغوشی گرم و لزج
پی در پی خمپاره می‌کشید
تا ما را بر زمینی بیندازد
که همیشه بوی باروت می‌دهد.
در هیچ قطعنامه‌ای هم
به سرب‌های کوچک معصوم
پلاسیدن دست از داغ نان
و گشادیِ کفش
در از جلو نظام‌های یخ‌زده...
فکر نمی‌کنند
گفتند باید سرمه را به خلیج بکشید
گیسو را به معجر
و جمعه‌ها دهان را با مشت محکم
باز کنید
و چشم به راهی...
چگونه خود را خلاص کنم
حالا که پدر به جان‌کندن افتاده
و مادر
از مردهای همسایه
هم‌سفره‌های شرعی می‌زاید
و من
در سینه‌ی برادران غیور
جایی ندارم؟
لطفا ماشه را بچکان
این خانه به خون تازه محتاج‌ست.
(۳)
[.....]
به دست‌ها گفتم
امان دهید روزهای کودکی را بردارم
و رنگ‌ها را
ندادند.
چنگ زدند به موهای آشفته‌ام
به خواب‌های ترسیده
دندان‌های لرزان
و از بین پاها رد شدند.
حالا هر قدر می‌دوم
شانه می‌زنم
دهانم را شبیه خنده باز می‌کنم
بزرگ نمی‌شوم
آن‌گونه که می‌خواهند.
از سرم
از چشم‌ها و دهان
چیزی بیرون می‌ریزد
که خون نیست
و لکه می‌اندازد بر تصور آدم‌ها
از من
از زن...
از کجای آمدن برگردم
که این جنگ تمام شود؟...
(۴)
می‌پرسند
چرا واژه‌های شاعران جنوبی
بوی دود می‌دهد
مادیان نجیبم
آنان که گوساله‌هاشان را به پستانت بستند
و مایع سیاه غلیظ را مکیدند
آیا از باد نمی‌ترسند؟
وقتی کره‌هایت برای لقمه‌ای زندگی
چهار نعل می‌تازند وُ یال‌هاشان شعله‌ور است
سرچشمه‌ها
به عکس دخترکان می‌نا به سر خیانت کردند
آب سربالا می‌رود
قاطرها ابوعطا می‌خوانند
و من
به ماده‌گی و اندام تجاوز فکر می‌کنم
سر به زیری تا کی؟
تا کی وقت سرفه‌های پی‌در‌پی
تنها کسی که تو را بغل می‌کند
شرجی باشد؟!
بلند شو
و سیاوش داستان خودت باش
که داغ «غ
نیمت جنگی» را
(۵)
می‌خواستم پوستت باشم
تمامی تنهایی‌ات را بغل کنم
نمی‌شد
انسان بودی
و روحت مدام می‌دوید و گسترده می‌شد
روز می‌شد و
شب می‌شد و
بدل می‌شد به زمانی بی‌نام
دست‌ها را حلقه می کردم
می‌ریختی
به جایی در قلب زمین
و بوسه‌ات بوی رنجی هزار‌ ساله می‌گرفت
نفت نبودی که استخراج شوی
جان شوریده بودی
که بستر رودخانه برایت تنگ
خانه برایت تنگ
دلم برایت تنگ شده
در سایه‌روشن صبر ایستاده‌ام
به تیمار صدایی
که از پژواک خویش در عشق‌ورزی
ترسیده
و غریبگی می‌کند با تنی
که با خالص‌ترین اصوات
می‌خواست
تو پوستش باشی.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)


1