دلنوشته/ لیلا جان...سلام لیلا جان....دلم برایت تنگ شده....نمی دانم کجا هستی و چه می کنی... لعنت بر این دنیای سخت.... لعنت بر این دنیای سنگ دل.... جدایی....جدایی....چه دردی بالاتر است از جدایی؟... نمی دانم بهشت و جهنم چیست، اما می دانم تو که در کنارم بودی...نسیم بهشت را حس می کردم... کجایی عزیزم؟ در پیشگاه پروردگار؟ آنجا پر از نور است؟ پروردگارمان را سجده می کنی؟ فرشته ها! فرشته ها را می بینی؟ آنها هم در حال سجده اند؟ برایم بگو حال و هوای آنجا چگونه است؟دل ها آرام اند؟ شادی را حس می کنی؟ بزرگی و مهربانی پروردگارت را حس می کنی؟ به حال بندگانی چون ما که هنوز در روی زمین هستیم و اسیر خاک، می خندی؟ آه لیلا جان، نمی دانی چقدر دل خسته ام... دل خسته از قضاوت ها....دل خسته از تهمت ها... دل خسته از حسد ها.... دل خسته از ظالمان متکبر.... من خدا را فراموش کرده ام؟ من اهل نسیانم؟ من اهل گناهم؟ من کیستم؟ چه می کنم؟ ناسپاسم؟ مرا از آن بالا چه می بینی؟ راستی لیلا جان اصلا به یاد من هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگر یادم بودی، مرا ببخش و حلال کن، و برایم دعا کن.... به خدایمان بگو من هم دوستش دارم... اگر چه از اعمال نیک باز مانده ام و در مرداب دنیای فریبکار غرق گشته ام... یا حق دوستت دارم خدا.... دوستت دارم لیلا.... شادی ات را از پروردگار خواستارم.... خدا نگهدارت....
|