فصل بیست از کتاب من بعد رئیس خانه انصاف می گوید تو خودت خواستی سر چشمه با سوگل کی سرت را شکست چرا تفرقه می روی من سه شاهد دارم فراد صبح برای برای شهادت می اورمشا ن اینکه گفت هرمز رنگش پرید پنچ علی یک دوزد بود گفت دست من درد نکند با چه نامردایی هم سفر شده بود م بعد گفت ای حرام لقمه حرام زاده خطاب می کند ای جانور کثیف و عرضی چطور توانستی با ناموس عشایری که دائم نان و کمکشان را می خوری این رفتار را داشته باشی او را از جلو چشم من ببرید بعد هر مز گفت باشه بنویسد با پنچ علی هم کاری می کردم پنج علی گفت کار کثیف خودت را بنویس ما را با این گند ها خراب نکن رئیس خانه انصاف به رئیس پاسگاه گفت شما هر چه می گوید بنویس بعد گفت به خانه واده ها شان خبر بدهید بیان قبل از که بروند با فرزندشان خود دیدن کنند صیاد یعنی همان جوان غرب آمده بود گفت می خواهم با هرمز دیدن کند رئیس خانه انصاف گفت اجازه بده ببیند رئیس پاسگاه گفت من کار شما سر در نمی آوردم صیاد رفت در اتاق با هرمز دیدن کند اب دهانش را در صورت او ریخت که رئیس خانه انصاف متوجه شد با دست زد در گوشش گفت او باز داشت است اگر او را آزار دهی به من ستم می کنی بعد به رئیس پاسگاه گفت مواظب باشید فرار نکنند که دیگر کار من ساخته است چون آنها خیلی خطر ناک هستند رئیس پاسگاه هم فوری با لند ور و یک رانند و سه سر باز و مقداری آذوقه برای راه در همان شب به کلانتری که صدپنجا کیلو متر ی بود تهویل د هند و عملیات به درستی انجام شد و اما برویم به داستان سوگل و صیاد برای سوگل یک خواستگار از یک ایل دیگر آمده بود و خود سوگل که صیاد را می خواست و آنها با هم رازی داشت ولی صیاد از آنوقت دیگر به سوگل توجو هی نکرده بود و ابزار علاقه نکرده بود سوگل دیگر از غم این درد مثل مار به خودش می پیچید و سوگل به خانواده گفت که من ازدواج نمی کنم پدر سوگل او را تشر می زند و او را می تر رساند سوگل بیچاره ساکت می شود آن خواستگاران می آیند و برای قرار عقد مقدار زیادی هم جواهر و لباس و هدا یای دیگر می آورند صیاد که می فهمد سوگل در وضع بدی به است عذاب وجدان می گیرد که شب ها خواب در چشم نداشت یک روز اتفاقی سوگل را تنها می بیند و با صحبت می کند و می گوید سوگل منتظرم باش من شما را به همسری می گیرم و سوگل به صیاد می گوید دلت برام سوخته است صیاد گریان می شود و سوگل هم گریه می کند هر دو به حال خودشان بسیار گریه می کنند بعد صیاد می گوید تا حالا گریه نکرده بودم دلم برای خودم می سوزد سوگل می من با تو می مانم اگر هم جانم گرفته شود به خانواده اش می گوید من با این جوان که فرامرزنام بوده به خواستگار امده عروسی نمی انکم پدرش خیلی نا رخت می شود او را می زند و چند روز در چادر می بندباز می بیند بی فایده است صو قات را پس می دهد آنها یعنی آن خواستگار با پدرش می آیند و یه قش قله ای راه می اندازند پدر خواستگار سوگل می آید پیش رئیس خانه انصاف و شکایت میکند سوگل و پدرش هم را رئیس خانه انصاف می طلبت که قبل از آنها صیاد می آید پیش رئیس خانه انصاف و می گوید شما که می دانید من چرا می خواهم ایشان را خواستگار کنم رئیس خانه انصاف که از موضوع اطلا ع داشت دست در شانه ی صیاد می زند و می گوید شما همهی نشانه ی مردانه گی را دارا هستین و به پدر سوگل را تنهایی خواست و گفت صیاد خواستگار دختر شماست بهتر بآ آن خوستگار مدارا کنی مثله را حل کنی خسارت آن خواستگار دختر تان را بدهید او را مجبور نکنید صیاد به خواستگاری سوگل می رود و پدر سوگل بدون اینکه از راز دخترش بداند از صیاد بیچاره سخت گیری زیادی می کند آن مرد مردانه همه را قبول می کند و آنها را به نامزدی هم می علان می شوندو اما ان خواستگار بد پیله و عاشق مقرور دست بر دار نبود می آید و می گوید من دست بر دار نیستم اگر این عروسی سر بگیرد و من صیاد را نگشتم شما هر چه می خواهید به من بگوئید ادامه دارد فصل بیست
|