فصل نوزده از کتاب مناین ما جرا در نظر رئیس خانه انصاف بود که فصل ییلاق داشت تمام می شد و عشایر هم داشت کوچ می کرد فصل زمستان شد رئیس خانه انصاف هنوز نتوانسته بود هرمز را گیر بیا ورد پچ پچی به گوش او می رساندند که شخصی به نام پنج علی با چند ادم که دور خودش جمع کرده دارد منتقه را نا امن می کند او یاقی است در کوه پله پله زندگی می کند صدای همه مردم اطراف را در آورده است کو ه پله پله هنوز هست در زمان هشتاد سال پیش جای گاه راه زنان بوده ان کوه صد و چهل پله در آن تراشیده اند که اسب هم از او با لا می رفته است ولی الان پله ها کمی صاف شور ادم به آسانی می تواند برود ولی حیوانی مثل اسب و شتر که قبلا می رفت آلان نمی تواند برود ولی حیوانات مثل میش و بز راحت آنجا می رود و الان چرا گاه هشیاران است ولی رئیس خانه انصاف هنوز مطمئن نبود تا یک سر باز نامه ای براش آورد که باید هر چه زود تر پنج علی را بگیری و به پاسگاه تهویل دهید بنده خدا رئیس خانه انصاف چند نفر بر داشت به کوه و صحرا رفت تا به یرد گا ه شان می رسند آنها زود تر فرار کرده بودند او یعنی همان پنج علی در راه دیده بان داشت اگر از دور کسی را می دیدند به او خبر می دادند چون آنها با سر باز رفته بودند فهمیده بود خیلی زرنگ بود دوباره چند ماه گذشت تا اینها همان راه زنها یک شب آقا ل یکی از آربا بان را خالی می کنند و گوسفندان را می برند زود از آن منتقه به خارج می شوند آن خان چون هم پول و هم پارتی داشته است می بیند که خانه انصاف نتوانست کاری کند می رود استان شکایت میکند آنها هم باز نامه ای به خانه ی انصاف می نویسند و ده روز مهلت می دهند تا پنج علی و هم دستانش را بگیرد و تهویل قانون بدهد بعد از عید بود ه عشایر هم به سرحد امده بودند به جایی دیگر کار نمی برد می رود پیش همان دو جوان عشایر و از آنها کمک طلب می کند آنها هم بدون عرض و بهانه قبول می کنند و به رئیس خانه انصاف می گویند آنها بعضی روز ها می آیند سر آب و گوسفندی را می آورند کباب می کنند ساعتها طول می کشد من روزی که امدن می یام به شما خبر می دهم رئیس خانه انصاف از همکاری آنها خوشحال شد خواست خدا حافظی کند برود که پدر یکی از جوانان به پسرش می گوید یه حلب روغن بگذار تو ماشین رئیس این به دلیل که به حساب خودشان مرطع را او تهت اختیار آنها گذاشته است رئیس همان طور منتظر بود چون نامه ی به او داده بودند که باید زود او را تهویل دهند او رغیب دیگری هم داشت اگر نمی توانست او را بگیرد ضف نشان بدهد امکان لقو شدن حکمش از رئیس بودن بشود یک صبح زود یکی از جوانها با اسب آمد و گفت ایها بکی را فرستادن سر آب و گوسفندی را آورد فکر کنم امروز بخوان بیان اینجا غذای خود را اینجا بخورند و برای کاری که می خواهند انجام دهند اینجا طرح نقشه آماده کنند رئیس خانه انصاف با آن جوان و چند نفر از ادم ها رفتن یک کناری در بلندی نشستن و آنها را زیر نظر گرفتن و تر فند کار را به آدماش گفته بود اینها که می نشینند سر غذا رئیس جلو می رود و سلام می کند و می گویدمهمان نمی خواهیدانها بلند می شوند و می گویند به فرمایید آنها کنار هم می نشینند پنج علی با تفنگ پر و آماده ی شیلیک رو روی زانو می گذارد و می نشیند رئیس خانه انصاف می گویند چه خبر می ای با ما برویم شکار کبک که یکی از آدمهای رئیس خانه انصاف دو دستش را پر از خاک می کند و از پشت سر دو چشم پنج علی را پر از خاک می کند و فوری می ریزند او را می نبندند آدمهایش فرار می کنندرییس می گوید بروید به دنبال آنها در قضا هرمز و یک نفر از آدمهای پنج علی را می گیرند و بقیه پنج نفر دیگر فرار کرده بودند پنج علی می گوید به شما بگم این نامردی بود رئیس خانه انصاف می گوید تو گله مردم را می دزی و می بری و می خوری نامردی نیست بعد هم اگر با تفنگ کشته بودمت که می مردی حآلا شاید بعد زندان بر گردی و طوبه کنی ادم درستی بشوی که بعد ها همین طور هم شده بود رئیس خانه انصاف آن سه مرد را می اورد و تهویل پاسگاه می دهد و می گوید آنها را ببرید استان زود تهویل دهید رئیس پاسگاه آنها را باز جویی می کند بعضی کار های نا مشرو را که انجام داده بودند اقرار می کنندولی هر مز همه اسرار بی گناهی می کند تا بازویی و جرمی در پرونده نبود نمی توانستن او را به مقامهای با لا تر تهویل دهند رئیس پاسگاه پیش رئیس خانه انصاف می رود و ما چرا را می گوید رئیس خانه انصاف می گوید من خودم می آیم از او باز جویی می کنم خور رئیس خانه انصاف می آید و از او باز جویی می کند او هم چنان اسرار به بی گنا هی می کند بعد رئیس خانه انصاف می گوید بنویس من هم کار پنج علی هم دستم گفت هر گز من با آنها هم کار نیستم ادامه دارد
|