حامد ابداهیمپور شاعر تهرانیآقای "حامد ابراهیمپور" شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و وکیل پایه یک دادگستری، زادهی ۲۴ آبان ۱۳۵۸ خورشیدی در تهران است. سبک شعری او اغلب غزل نو، غزل فرافرم و شعر سپید است. ▪کتابشناسی: مرد بیستاره آبانی - دروغهای مقدس - مردهها خواب نمیبینند - با دست من گلوی کسی را بریدهاند - نگذار نقشهها وطنم را عوض کنند - به هزار دلیل دوستت دارم - آلن دلون لاغر میشد و کتک میخورد - براندویی که عرقگیر خیس پوشیده - دور آخر رولت روسی - تریلوژِی - به احترام سی و پنج سال گریه نکردن - آوازهایی از طبقهی سوم - اعترافات (مجموعه داستان) - پری سامورایی و قضایای دیگر (مجموعه داستان) - آقای هیچکس - سرخپوستها و... ▪نمونهی شعر: (۱) [ما عاشقی کردیم و جان دادیم] ده بار دیگر خواندنِ مکبث صد بار دیگر خواندن کوری از آخر میدان آزادی تا اول میدان جمهوری ... ما زندگی کردیم و ترسیدیم در روزهای سرد پر تشویش در ایستگاه متروی سرسبز در ایستگاه متروی تجریش ... ما عاشقی کردیم و جان دادیم در کوچههای شهر بیروزن در کافههای دوُر دانشگاه در پلههای سینما بهمن ... ما زندگی کردیم و ترسیدیم ما زندگی کردیم و چک خوردیم ما توی هر چاهی فرو رفتیم ما توی هر شهری کتک خوردیم ... مانند یک بارانِ بیموقع در روزهای اول خرداد مثل دو تا کبریتِ تب کرده در پمپ بنزین امیرآباد ... مانند یک خنیاگر غمگین که از صدای ساز میترسید مثل کلاغ مردهای بودیم که دیگر از پرواز میترسید ... عشق من و تو قطره خونی که از صورتی نمناک افتاده عشق من و تو لاک پشتی که وارونه روی خاک افتاده ... عشق من و تو مثل حوضی تنگ جا کم میآورد و کدر میشد مانند یک نارنجکِ دستی در کوچه گاهی منفجر میشد ... عشق من و تو مثل گنجشکی از لانهاش هر بار میافتاد عشق من و تو قاب عکسی بود که هر شب از دیوار میافتاد ... مثل دو تا اعدامیِ تنها تا لحظهی آخر دعا کردیم ما لای زخم هم فرو رفتیم ما توی خون هم شنا کردیم ... ما خاطرات مبهمی بودیم که روز و شب کمرنگتر میشد دیوارها را هرچه میکندیم سلولهامان تنگتر میشد ... مثل دو ماهیْ قرمزِ مغرور تا آخر دریا جلو رفتیم ما عاشقی کردیم و افتادیم ما عاشقی کردیم و لو رفتیم... (۲) [نصیب ما] دعا کردیم و هر شب ترسهامان بیشتر میشد دعا خواندیم و گوش آسمان هر بار کر میشد من و تو هر کجای این زمین بسته میرفتیم گذشته باز مثل سایه با ما همسفر میشد من و تو چون عروسکهای خیس پنبهای بودیم که هر شب سقفمان از ترس آتش شعلهور میشد من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم دوام تشنگی در ریشههامان مستمر میشد من و تو با دوقاشق چاله میکندیم در سلول دو قاشق مانده تا پرواز، زندانبان خبر میشد همیشه ربط استدلالهامان با رفاقتها دلیل خندهی چاقوی تیزی در کمر میشد میان چشممان تنها دو فنجان آب باقی بود که آن هم پشت سر ،صرف وداعی مختصر میشد نصیب ما -تمام زندگی- از بودن مادر صدای خندهی آرام گرگی پشت در میشد... (۳) [خستگی] عشق ما زن لاغری بود که هر روز در پاشنهی کفشهای تو پنهان میشد پیادهرو مثل صندوقی قدیمی تو را بلعید و من هزار بار هم که دور خودم بچرخم پیچ شمران باز نمیشود... تو بیشتر وقتها مریض بودی شبیه ساعت مچی من که هر روز وقت رفتن تو را دو بار نشان میدهد! حالا چراغ را خاموش کن اصلا نمیشود از تو گفت و به خستگی فکر نکرد مثل اینکه بنشینی و دو تا فیلم را با هم تعریف کنی... (۴) [همهی اینها من بودم] کودکی که با لواشکاش در نیمکتِ آخر کلاس غافلگیر شده بدهکاری که گوشی را بر میدارد و به صدای آن سوی خط میگوید: خانه نیستم! مجرمی که پای مصنوعیاش را در صحنهی جرم جا گذاشته... ... همهی اینها من بودم وقتی میگفتم: "دوستت ندارم" و تو میدانستی دارم دروغ میگویم!. (۵) تنهایی مهربانم کرده است شبیه سربازی که از روی برجک دیدهبانی برای تک تیرانداز آن سوی مرز دست تکان میدهد... گردآوری و نگارش: #زانا_کوردستانی
|