شعرناب

*بی حوصله*

از وقتی رفتی حوصله‌ی *حوصله‌ام* سر رفته، حتی حوصله‌ی منم نداره، بعد اینکه کلی نِق می‌زنه و *نِق‌دونش* پُر میشه، می‌ره یه گوشه‌ی *حوصله‌دونم* می‌شینه و سُماق می‌مَکه.
یه وقتایی هم زیر چشمی نگام می‌کنه و با چِشای وَرپریده‌ش شُماتَتَم می‌کنه ولی تا می‌آم حرفی بزنم روشو برمی‌گردونه...
از این کارای بچه‌گونه‌ش خنده‌ام می‌گیره، اما سَربه‌سَرش نمی‌ذارم؛ می‌دونم اگه بهش حرفی بزنم، مثل چییییی می‌پَره بهم.
تصمیم گرفتم، بی‌محلی کنم. حوصله‌ش سر رفته که رفته اصلا بره و برنگرده، قرار نیست واسه خاطر دل یه حوصله‌ی ناقابل غرورمو جریحه دار کنم و به تو بگم برگرد.
مگه سَگ مُخَمو گاز گرفته؟
نباید زیاد لی‌لی به لالای این عواطف گذاشت وگرنه رو گُرده‌ت سَوار میشن، عقل دُرست درمون هم که ندارن، خرابکاری می کنن، بعدش همه‌ی کاسه‌-کوزه‌هارو رو سَرت می‌شکونن.
خلاصه بگم؛ بدجور آیینه ی دِقم شده اما می شکَنَمِش.
سَر همین یه سَر به *سرگرمی‌دونم* زدم.
توی راه که داشتم می‌رفتم، حس کردم یکی سایه به سایه داره دنبالم می‌کنه؛ سرعتمو کم کردم *بیحوصله* بود که مثل شَبح پشت سرم راه افتاده بود؛ نمی‌دونم چرا بلد نیست تنهایی حالشو خوب کنه تاوَبال گردن کسی نشه.
بی‌تفاوت، به راهم ادامه دادم.
بوی نَم، فضا‌ی *سرگرمی‌دونم* رو پر کرده و جز یه تخت ِ زَهوار دَررفته‌ که زیر پنجره‌ای عریض جا خوش کرده بود، هیچی توش نبود.
*سرگرمی* بی کاروبی‌عار روی تخت دراز کشیده بود، تا منو دید بلند شد و نشست ولی پشتش‌رو بهم کرد.
جل‌الخالق...
تو دیگه چته؟ به تو دیگه چه هیزم تَری فروختم؟...
هیچی، آقایی که شما باشید؛ بعد کلی عزوچز زدن و گفتن عزیزم، قربونت برم، فدات شم بگو چی شده... و از این حرفااای لووووووس...
بالاخره به حرف اومد که چی...؟
*تو هر وقت کسی پیشت نیست، میای پیش من! تا الان کجا بودی؟*
سَر ِ قبر ِ خوشبختی‌هام، آخه اینم شد حرف؟...
خون خونمو خورد...
از اینکه باید به هر کَس و ناکَسی جواب پَس می‌دادم؛ حسابی کُفری شده بودم. خودمو کنترل کردم تا چیزی نگم به تریج قباش بَربخوره، بهش نیاز داشتم تا از دست *بی‌حوصله*، از همه مهمتر از فکر و خیال ِ توووووو راحت شم...
خلاصه به هر جون کَندنی بود سر به راهش کردم و اونم برای سرگرم شدن و از این وضعیت نجات پیدا کردنم؛ خم شد و از زیر ِ تخت ِ جیرجیرکُنِش، خورجین ِ وصله‌پینه‌دارش رو که تا اون لحظه توی مخیله م هم نمی گنجید چیزی اون زیر باشه؛ بیرون کشید و گزینه‌های زیادی ریخت روی تخت، از پیشنهادات بی‌شرمانه بگیر تا پیشنهادات مودبانه‌ی مذهبی و فرهنگی.
یکی از پیشنهادات فرهنگیش، خوندن کتاب و دست به قلم شدن بود که هر دو بسیار تا بسیار با روحیه‌ام سازگار بودن و باهاشون سَر ِ جنگ نداشتم.
به این ترتیب؛ *بی حوصله* هم برای اینکه حوصله‌ش برگرده، خواهان برگشتن تو نمیشه و با کتاب خوندن و نوشتن، حوصله‌ش سرجاش می‌آد.
کمی پیشش موندم و ازش خواستم یه دستی به سر و روی این *دون* ِ کپک زده بِکشه، یِکم خِرت و پِرت بگیره بریزه توش...
تمام مدتی که با *سرگرمی* مشغول ِ خوش‌وبِش بودم *بی حوصله* از پشت ِ پنجره به دوردست‌ها خیره شده بود.
چند بار صداش کردم تا بریم اما انگاری بدجور توی دنیای خودش غرق بود.
از *سرگرمی* خداحافظی کردم.
بلند شدم، دستم‌رو روی شونه‌ش گذاشتم تا بَرش گردونم و بهش بگم؛ هی *بی حوصله* مگههه کَری؟
ولی وقتی برگشت *بی حوصله*ی کوچولوی من، برای اولین‌بار چِشای دُرشت و براقِش غمگین بود و گونه‌هاش خیس خیس...
بغلم کرد و سرشو روی شونه‌ام گذاشت. خیلی وقت بود با این اَدابازیا میونه‌ای نداشتم ولی حسشو کور نکردم و آروم به پشتش زدم.
سعی کردم باهاش مهربون‌تر برخورد کنم، دستمو دور بازوی ظریفش حلقه کردم و بدون هیچ سوال و جوابی سمت ِ *حوصله‌دون* راه افتادیم.
با خودم گفتم شاید داره به روزهایی فکر می‌کنه که با تو هیچ‌وقت حوصله‌ش سر نمی‌رفت...
*شاهزاده*


1