شعرناب

به یاد مانده ها

پیرمرد چه می‌گفت
پیرمرد می‌گفت حالا ما در این کشتی نشسته‌ایم، کشتی در حرکت است و به راه خود ادامه می‌دهد. شما مثل موج بلاخیز و طوفان ویرانگر شده اید و لرزه بر اندام کشتی افکنده‌اید، سوراخش نکید و آب در داخل آن نیندازید. اگر کشتی غرق شو د ما همه غرق می‌شویم. چگونه می‌توانیم به ساحل برسیم، آنهم بی‌رهنمون. قطعاً پشیمان خواهید شد. جُز ویرانی و نابودی چیزی حا صلمان نمی‌گردد. آنگاه دشمنان‌تان کامروا خواهند شد. بی‌طاقتی‌تان از چیست. بیقراری نکنید. می‌دانم که به ناچار تسلیم احساسات شده اید. گویی بخت از شما برگشته است. هوای چه کسی در دلتان افتاد. آرزومند دیدار که هستید. عشق چه کسی به سرتان افتاده. اکنون اسباب آسایش و آرامش مهیاست. به چه سبب رو به سرگردانی نهاده‌اید. شایسته است که دل از این موهومات و خیالات باطل بر کنید و به زندگی عادی خود روی آورید. اگر چنین نکنید بسیار تأسف خواهید خود و خویشتن را ملامت خواهیدکرد که چرا تصمیم عاقلانه ای نگرفته اید و چرا قدر این تنعم و خوشی و آرامش روح نواز را ندانسته اید. از حال شما آتش در جگرم می‌افتد!
جوانان می‌گفتند: ولی همین کشتی که تو از آن حرف می‌زنی، خود به دست خوشتن در حال غرق شدن است و بانیان آن اسباب تخریبش را فراهم کرده اند. ما هرگز پیش از این در نابودی آن و از میان برداشتنش سهیم نبوده ایم و از وظایف خود غفلت نورزیده ایم.
پیرمرد می‌گفت سابقاً بچه‌ها و جوانان به بزرگترها احترام می‌گذاشتند. شما که بچه‌های قانون هستید بجای مطیع قانون بودن دست به شورش می‌زنید و آشوب به پا می‌کنید؟!
جوانان می‌گفتند حرف تنها بر سر قانون نیست. صحبت از مجریان قانون هم هست... دیگر نمی‌توان تاب آورد. دیگر نمی‌توان بیش از این خون دل خورد.
پیرمرد هرچه می‌گفت انگار کسی باور نمی‌کرد. روزگار آخرین رمق را از او می‌گرفت ولی کسی زبان او را نمی‌فهمید. هنوز صدای هق هق گریه‌هایش یادم هست. تابستان بود. پیرمرد روی صندلی آهنی کنار پارک در زیر درخت چنار تنها نشسته بود.
ما چند تن جوانان به گردش جمع شده بودیم و به سرزنشش زبان می‌گشودیم. می‌گفتیم از رنج دل ما آگاه نیستی. او به همه جواب می‌داد. سخنان او در ما کارگر نمی‌افتاد. خشمگین و بی‌تاب می‌شدیم.
او به ما می‌گفت قدر امنیت را بدانید. فریب بدخواهان و آشوب‌طلبان را نخورید. دست از لجاجت و هرج و مرج بردارید...
ما به همدیگر می‌گفتیم بهتر است برویم. این پیر خرفت کُند ذهن شده و معنی حرف‌های ما را درک نمی‌کند. اگر سکوت اختیار کنیم تا دنیا دنیاست این نصیحت‌ها دست از سر آدم برنمی‌دارد....
.......... ✍️ الف رها (ابوالحسن انصاری)


1