برف - شمس لنگرودی ...به شادی مردم اعتماد مکن ای برف ! تا وقتی میباری برایشان نعمتی چون بنشینی ؛ به لعنتشان دچاری ! چیزی در سکوت مینویسی همهمان را گرفتارِ حکمتِ خود میکنی ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم تو چقدر سادهای ای برف که بر همه یکسان میباری تو چقدر سادهای که سرنوشتِ بهار را روی درختها مینویسی که شتکها هم میخوانند آخر ببین چه جهانِ بدی شد آفتاب را داوَر و قاضیِ تو قرار دادهاند ! و تو با پایی لرزان ، به زمین مینشینی پیداست که میشکنی برف تا قَدرِ تو را بدانند با سنگریزه و خرده شیشه ها فرودآ فکر میکنم سرنوشت مرا جایی دیدهای ای برف آب شو! آب شو! تو ای موسیقی منجمد! و بیا و ببین رنج را تو کشیدی ولی به نامِ بهار تمام میشود شعر از شمسلنگرودی
|