فصل ۱۵ از کتاب مندور شمع تنها بینمت در پرده غیبت بینمت باید که شمع را جست جو در معجزه امکان بینمت دریا به مرجانم تو ای طاغوت مرجانه تو ای گوینده ی نام بینمت کانی ز گوهر بینمت تو ماه بدی در صدف از ان ما در کوی معشوق بینمت نماز نیم شب گفتن تو ای گفته خدا طلب نما ایمان تو ای از دین و آیینت مگو افتاده ام امروز به ره سلطان تو ای هم عشق هم دنیا تو ای کور شد چراغ مجلسم کم نور شد حاجتم آنان که مشتاق مانده اند خاکت به سور مه کرده اند مجمربه شمع آراسته اند از آتش عنبر داده اند ایین مجمرسوخته اند امد پیاده دست راه دیگر به تاقت مانده اند روی کدام محراب روم بوی مشام خوش دهم طفل صغیر ی مانده ام با آنکه پیری گشته ام در دام دل ماندم اسیر بی حر متم جا مانده پیر صلب شد به دنیا صلح ما حجت به خود کردیم تما محراب ما بی اب شام رود خانه خشکیده تمام از حجر تو بی تاب شدم درخت بی بار گشته ام بی شاخ بی بن گشته ام جانها فدا موی تو جانم فدای فضل تو بشکن تو این قفل سحر گو با خداوند قدر طلب نما وصل دگر عرض ادب کن با سخن پرده نشین بس کن دگر این خاطرات بار دگر عشقت به آیینه نما العفو خواهی گفته ایم از فقر خواهی خوانده ام از بند دل خواهم تورا ای قامت رهنا کن ندا صبح دگر اور هوا صبحها ندارد بوی گل حائل نما گیسوی گل از شهد شیرین بوی گل چتر ی به صحرا سبز نما آبی بده این باد را بی بن مکن این بن را بی کس نکن این گل را رونق بده این حلقه را حلقه به حلقه وا نما درمان درده شیعه باش در جوی دل می خانه باش مردان به ایمان سینه چاک چون مرغکان بر روی خاک سوختن گل پروانه ها خشکید اب چشمه ها میلی زرفتن کرده ایم جان تسلیم داورکرده ایم مردن بعض ماندن کرده ایم کوله بار را بسته ام پیمانه را پر داده ایم رفت رفته ما ز یاد ها رفته ایم خاطر را دسته دسته کشته ایم رفت از یاد عاشقی در شهر ما نیست دیگر گفته ای با ورما انتظار انتطار چله نشین در گوی میدان ما نده ایم مهمان به صبر ساخته ایم
|