شعرناب

خاکستر

بیچاره مغزم...
چاره‌ای جز سازش ندارد...
شاید هم این قلب بیچاره است که برای تمام اعضا می‌تپد حال آنکه اعضا هیچ پیروی از او ندارند... همچون رودخانه‌ای که تا خشک نشود کسی به جاری بودن و زندگی بخشیدنش اهمیتی نمی‌دهد...
متاسفم که نمی‌توانم صدای زاری‌اش را بشنوم...حتی اگر بشنوم چه کاری مگر می‌توان کرد؟ غم، چیزی یا کسی که بدست آورده را با هیچ قیمتی از دست نمی‌دهد،حتی اگر شادی بتواند اندکی سرش را گرم کند...
باید از این فکرهای زمخت خوف کنم!
اما شاید من هم آفریده شدم تا ظرافت بابونه‌ی خودرویی را نادیده بگیرم و چیزهایی که دوست دارم را با چیزهایی که دوست ندارم از بین ببرم... و اگر خودم بی‌حوصله و خسته از این جریان مداوم نباشم پس چه‌کسی روی آن دست می‌گذارد؟
من می‌روم...همانگونه که رود معبرش را ترک می‌کند... می‌روم و همه‌ی آنچه که دلیل ساخت‌‍ش بوده‌ام را نیز می‌برم... زندگی همیشه هست اما قرار نیست زندگیِ من پس از من ادامه داشته باشد..‌. آخر نور و گرمای کدام آتش پس از خاموشی‌اش ادامه داشته؟
همه چیز خاکستر می‌شود و با کمترین بادی که بوزد، گَردِ سیاهی‌ است که پخش می‌شود.
مهتاب محمدی راد


1