شعرناب

مفهوم آزادی در ادبیات


مفهوم آزادی در ادبیات
از بدو خلقت، نه راحت طلبی بلکه زیبائی شناختی و لذّتچشی و تلاش در ضمیر همه ی موجودات نهاده شده است و هر موجودی با توجه به نیاز واقعی خود و همنوع خود، به فعالیتی مشغول است.
اما به نظر ما انسان، هوشیارترین آنهاست که در خیلی از فعالیتهایش متمایز از جانداران دیگر عمل می کند. دوست دارد آنگونه که دلش میخواهد بگوید و آنگونه که دلش میخواهد بشنود . و اینجاست که ادبیات پا به میان می گذارد.
می خواهم در این مطلب، از خیلی نزدیکتر شروع نموده و اصل کلام را با نکاتی در چهارچوبی فشرده دنبال نمایم.
عرفان در ادبیات در عصر مولوی جان گرفت و جمعیّتی در جامعه ی ما از مولوی متأثر گشته و درس ها آموختند. اجداد ما تازه به شیرینی های پند و سخنان حکمت آمیز و مکتب مولوی عادت می کردند که ناگاه دنبال پیر مردی افتاد و کلّ احساس و وجودش را فدای یک نفر نمود. اما همین تلاش معنوی او از سوی دیگر پیام خوش آیندی چون حرکت عملی در عشق را در پی داشت که حاصل این آزادی، غزل هایی گشت شور انگیز.
جمعیتی از اجداد ما با ادبیات حافظ نیز همخو بودند و هستند. از تصاویر عارفانه و عاشقانه، لذتها می برند و از تک تک ابیاتش پندها می گیرند. و همینطور، سعدی و فردوسی و فضولی و بیدل و وصال و ....
به هر کدام که نیک بنگریم، سرورانی بودند که ادبیاتمان با وجود مبارکشان پی ریزی شده است. دریایی بودند جوشان از معنویت و جهانی بودند پر از حکمت و ادب و پند. هرچند که راز عرفان را پوشیده داشته و در ابهام سخن گفته اند و یا گاهی در حصار تعریف و توصیف مانده اند اما بطور کلی ادبیات ما با وجود آن شخصیها و همانندشان زنده و پاینده می گردد.
روزگاری است که اجداد ما با حافظ ها و سعدی ها و فردوسی ها و مولوی ها خو گرفته و به دنبال آن شاهد ظهور افرادی چون شهریار گشتند. اصل تلاش شهریار هم این بود که راه حافظ را پیش گرفته و مقلدش باشد. هنوز فرسنگها با حافظ فاصله داشت که برگشت و کوه حیدربابا را برای ما شناسند. همزمان با این واقعه، افرادی چون نیما و شاملو قدم به عرصه گذاشتند. اجداد ما هم تشنه تر از پیش منتظرانه نگاه می کردند. نیما آمد و هرچه توان داشت به کار بست و دید قدرت آن را ندارد سخنش را در قالب های منظومی چون غزل و مثنوی بسان حافظ و مولوی بیان نماید ، لابد شروع به نثر نویسی کرد. نیما و شاملو آزادی در ادبیات را خروج از چهارچوب و قانون و نظام و قالب منظوم کلاسیک می دانستند. لذا به جای اینکه بر زیبائی ادبیات بیفزایند، کار را خرابتر هم کردند . با پسرفتهای آنچنانی در آغوش نثرهایی کوتاه و بلند، بزرگترین ضربه را بر موسیقی در ادبیات وارد نموده و تنبل پروری را در دنیای جوان ادبیات ما رواج دادند.
اکنون با میلیونها نثر نویس می بالیم که آزادیم و ادبیاتمان دارد رو به رشد حرکت می کند!
آزادی در ادبیات، نه به معنای خروج از قالب منظوم و ورود بر نثر نویسی، بلکه به معنای آزادی در پیام و بیان به نحوی که نسل ها بر آن نیاز دارند، میباشد.
از حصار تمرکز بیرون آمدن و تصویرهایی گیج کننده آفریدن نه به معنای آزادی، بلکه خودکشی در ادبیات است. خستگی از هنر و بیزاری از خلق سخن در قالب منظوم و رو آوردن به قالب منثور نه خدمت با عنوان آزادی بلکه نوعی اشاعه ی راحت طلبی و تنبلی در جامعه ی ادبیات جوان می باشد و شبیه این می ماند که گردن اسب در اثر فرشچیان را آنقدر دراز می کنیم که حتّی ندانند زرّافه است یا شتر.
نه «آزاد» به آن افراط که خودت را به بی حیائی بزنی و نه « آزاد » به آن تفریط که در بند ریا باشی. آن وقت راه خدمت خالصانه را در پیش گرفته ای که نه در زره دربند باشی و نه در آزادی لخت.
آنوقت ادبیات در خدمت خلق جاری می گردد که خود آزادی از آن حبس « آزادی » بیرون آید و چیزی بر خود بیفزاید، نه اینکه با سه سطر نثر و تکرار ی معکوس ، تصویری بر آسفالت نوشته شود و توجیه دارانی نیز با قلمهای اتو خورده ی شان ، یک کتاب بر سیاهی اش تفسیر نویسند و نسل ها را گیج نگهداشته و افسردگی و بیماری را بر ادبیات ما ارمغان آورند.
دکتر رضا براهنی در مقاله ی ادبیات جهان و مفهوم آزادی می گوید: « شرایط بیمار کننده ، عبارت است از شرایطی که در آن، هیچکس از بردگی صحبت نمی کند ، همه از آزادی می گویند، در حالیکه خود یا مدافعان و مبلغان بردگی هستند و یا عملاً حاضر شده اند به بردگی گردن بنهند. در این مفهوم آزادی به معنای بردگی است .... حق با کسی است که تصویری دقیق از یک آزادی آزاد دارد. باید اول خود آزادی را آزاد کرد و این کار به عهده ی کسی است که خود را از تمام نعل های وارونه که بر هیکل آزادی خورده ، پیراسته است و آزادی را بصورت چیزی کامل و عینی و قابل حصول و در عین حال خطرناک در برابر خود می بیند. وظیفه ی ادبیات، به معنای وسیع کلمه، در شرایط بیمار کننده ی موجود ، عبارت است از اینکه آزادی را از قید بردگی آزاد کند و آن را به صورت یک فانوس دریائی دعوت کننده و راهنما ، در برابر ملّت یا مردمی که کشتی هایش در این شبان ویل راه را گم کرده اند، نگاه دارد تا همه ی آن ملت و طبقه و یا مردم ، قلب ها و اندیشه های خود را نسبت به موقعیّت آن فانوس دریائی میزان کنند و تمام حرکات فردی و اجتماعی خود را با وضع آن منطبق سازند، طوری که حتی دمی از وجود دعوت کننده ی آن فانوس دریائی غافل نمانند.»
چه منظوم و چه منثور، نسل ما پیامی شفّاف و به درد خور می خواهند.
هرچند که آزادی در فرهنگ ملل مختلف معانی خاصّی دارد اما ما موظّفیم که راه غیرت را پیش گیریم. مثلاً ادبیات ایران، نه تشنه ی پیروی از نظم های پر از بی بند و باری و هرج و مرج و سخنان مبتذل است و نه تشنه ی نثرهای لخت دنیا.
اصالت ادبیات ما ریشه در تمدّن ما دارد. نه آزاد در آزاد است و نه دربند در دربند.
نسل ما می گوید با نظم و نثرتان کاری نداریم حرفتان را آشکار سازید. به جای اینکه بر سخنانتان شاخ و برگ دهید جان کلام را گویید.
نسل ما نمی گوید که در چه قالبی بنویس، می گوید رُک و بدون رودربایستی و در شجاعت تمام پا شو و با جاری ساختن احساست ، راحت با من سخن بگو.
اینکه در یک احساس و جوشش ( چه در قالب نظم و چه در قالب نثر ) روی آرایه های به روزی پیشرفت داشته باشیم، وظیفه ی ماست. روزی زمان اقتضاء می کرد که در غزل از تیر و کمان یاد ببرند اینک از خمپاره و تانگ می گویند. این به زمان مربوط است. ما نقشی نداریم. روزگاری زمان اقتضاء می کرد حافظ از عطش بودن سینه بگوید امروز دریافته اند که پا هم عطش می شود. علم زمان است که دارد ما را به سوی خودش جذب می کند. خلق تصاویر و استعاره های به روز در زبان و بیانی به روز، وظیفه ی مسلّم ماست اما دو مورد اساسی که عبارت از بی تفاوتی بر شفافیّت پیام و از بین بردن اصالت موسیقی در ادبیات است، به هیچ وجه ستودنی نمی باشد.
نتیجه:
آزادی در ادبیات به معنای خروج از قالب های قانونمند و منظوم نیست.
اگر آزادی در ادبیات را خروج از قید و بندهای قالب های منظوم و اوزان تصوّر کنیم به معنای این است که انسان، کالبد خود را از بین می برد و خودکشی می کند تا آزاد باشد که ناگاه به تاریکی مطلق و بعد به جهنم می افتد .
بنابر این آزادی در ادبیات یعنی: شفّافیّت و هدایت درست نسل ها به سوی بیداری و هشیاری.
در ادبیات، نه در بند رو در بایستی و تقلید غلط ماندن خوب است و نه در هرج و مرج و توهّم و حسد و دروغ ....
آن چیست به جز صداقت و شفّافیّت، که هم در بند نباشد و هم آزاد نباشد؟
چشمی که به من دادی
شستــم بـه لب چـشمـه ی آزادی
دیدم چه لذیذ است حیائی که در آن جاریست.
شیــرین نبـوَد یـــار مگر بـــا هنــر تیـشه ی فــــرهــادی
آری، نـرود چـون هـوسـی عشق، بـه حـرّاجی
محکم شده بــر جـانب هــر بـادی
ایــن غیـــــرت آبـــــادی
خادم اهل قلم
دادا بیلوردی
سیزدهم اردیبهشت 1392


2