........ابرِ وحشی......................... همه چیز را خراب میکند... فکر نمیکنم این صدای خودش باشد... فریاد میزند: مگر نمیشود به اندازهی همهی آرزوها برقصیم؟ و بعد حمله میکند و خونِ خودش را میریزد... حافظهام همینقدر میداند... فرو رفتن در کاری که انجام نمیشود... آرزو را میشناختم؟ اگر همان غم باشد شانه را بالا نمیاندازم... در او نگاه میکنم... دوباره به خودم فکر میکنم... به شکل عجیبی، اتفاقی میافتد که ما انجام ندادهایم... رهایش میکنم که رهایم کند... من دیگران را برای آنکه بدانند هدفی ندارند، صبر میکنم تا به چیز دیگری بدل شوند... چرا صبر میکنم؟ چون یک تابلو، وقت میبرد... چون عملی کردن چیزی که در ذهنم ساختهام، زمانبر است... چون میخواهم صبر کنم... چون میتوانم صبر کنم... چیز بیشتری نمیتوانم بنویسم. درد سینوس نمیخواهد شاعر باشم/ مهتاب محمدیراد
|