شعرناب

آخرین دیدار

به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان..
دلشوره های مادرانه امان از ما در گرفته بود.... مادر میگفت نرو ، اگر می روی و حمله شد تو جلو نرو بگو چشمانم ضعف هست و جایی را نمی بینم ... در جواب ما در گفت چشمان من مشکلی ندارد خیلی هم خوب میبیم..
باید بروم مادر ، دوستان هم رزمم منتظرند و به کمک من نیاز دارند.
دوباره ما در، گفت بگو پاهایم درد می کند و نمی توانم خط مقدم بروم،،
این بار گفت چشم ما در، هرچه شما امر کنید ولی دشمن از مرز رد شده ،،،گوشه دیگر حیاط پدر با صدای بلند گفت برو دلاور برو خدا پشت و پناهت..
پدر ،، رو به ما در ، کرد و گفت اگر این نرود او نرود که می خواهد برود برو پسرم که دوستان هم رزمت منتظرند..
با حرفهای پدر دلش قرص شد برای رفتن..
هیچکس نمی دانست که این دیدار دیداره آخر است.
برای اولین بار مرخصی نیامده بود و برای اولین بار هم بدرقه
نمی شد..
اما گریه های ما درانه به گمانم به دلش انداخته بود که جگر گوشه اش را را دیگر هرگز نخواهد دید..
شوقی که برای رفتن در او می دیدیم هیچ چیز و هیچ کس جلو دارش نبود تا مانع رفتنش باشد ... او رفت و ما دیگر هرگز او را ندیدیم...
شهید گمنام محمد رضا دهقانی..
چهره زیبا و مردانه ای داشت ... نسلی بی مانند و بدون تکرار..
پذیرش قطع نامه۵۹۸ توسط ایران در سال ۶۷ پایان جنگ را نشان نمی داد بلکه نشان از یک طوطعه با پشتیبانی صدام و به فرماندهی مسعود و مریم رجوی با نیروهای تازه نفس با اهدافی از قبل تعین شده که در عرض سه روز از کرمانشاه تا فتح تهران با عملیاتی به نام فروغ جاویدان حکایت میکرد..
اما ارتش با عملیاتی به نام مرصاد این بار از غرب طلوع کرد تا فروغ جاویدان را به غروب جاویدان تبدیل کند و به خاک و خون کشد منافقین وطن فروش را ..
و با اقتدار به مریم و مسعود رجوی
نشان دهندند که جوانان ارتشی تا پای جان ایستا ده اند ...
شهادت و گمنامی تو باعث افتخار خانواده شد...
برادر تو ،، جان خود را تقدیم انقلاب اسلامی کردی که با گذشت ۳۵ سال اشک های مادر هنوز جاریست...
این رفتن با تمام رفتنی های دیگرش فرق داشت....
کویی در این دنیا چیزی کم کرده ایم اون وقتهای که دلمون می گیره و دلتنگت میشیم هیچ چیزی از تو به یادگار نداریم خان داداش،حتی سنگ مزاری که به آغوش بکشیم، کجا باید رفت چه کار باید کرد.
خوبمون رفت اوج گرفت تا بی نهایت و چشم بست بر تمام ناپاکی های دنیا ، با رفتنت صفا از خونمون رفت بعد از گذشت ۳۵ سال صدای گریه ما در تنمو میلرزونه و سکوت پدر ویرانم می کند... دوستانه هم رزمت بعد از تحمل اسارت می گفتند آخرین باری که محمد رضا رو دیدیم یکی از پاهاش تیر خورده بود اما عقب نمی کشید که ما اسیر شدیم و دیگه ما هم ندیدیمش..
دلاور به دوستانه هم رزمت بگو خدا قوت که سینه سپر کردید و راه را برای کسانی هموار کردید که پست و مقام دولتی درکی از شهید و ما در شهید ندارند و به مادر بی حرمتی کردند...
برادر به همسنگرهات بگو دست مریضاد که تشنه و گشنه زیر آتش دشمن تا تیره آخر جنگیدند تا دشمن وارد خاکمون نشه اما بعد از شما دشمن در لباس نظام به روی پدر دست بلند کرد مگه نمیگن مقام پدر شهید از خود شهید بالاتر است، دستی که به ناحق روی پدر بلند شد رو باید قطع می کردیم..
اما کاره سختی بود که به جرات ۷۰ درصد در نظام بدونه دست می شدند..
داداش اگر لباس نظام بر تن کردند و به جا و مقامی رسیدند به واسطه خون تو و دوستان هم رزمت هست اگر در آرامش و آسایش هستند اما آرامش و آسایش رو از ما سلب کردند مدیون پدر و مادران شهدا هستند که نسلی برتر و مبارز رو راهیه جبهه های جنگ کردند ، که حتی حاضر نبودند خاری به پاهای عزیزشون بره..
پدر پشیمان نیستی آرامش خانواده خود را دادی ، عزیزت را فدا کردی : نوره چشمانت را راهی کردی در عوض چه دیدی آیا آرامش جایگزین شد آیا آسایش را لمس کردی..
پدر در این سالها چندین بار گوشی تلفن را برداشتی اما صدای نبود جز بوقی که با پرداخت نکردن هزینه تلفن یک طرفه شده بود جگر گوشه است را دادی امتیاز که نگرفتی امتیازهای دیگه که برای خودت بود رو ازت سلب کردند ..
زمستانی که گاز رو قطع کردند هرگز فراموش نخواهم کرد و پدری که برای گرمای خانه کرسی ذغالی گذاشته بود ..
برادر چه اشتباهی کردی و به حرف ما در گوش نکردی ..
برادر پدر با بغض برایم تعریف می کرد و می گفت بعد از گذشت چهل سال تفحص بازم دارند شهید میارند تحمل بغض پدر در توانم نبود و زدم زیر گریه و پدر هم گریه اش گرفت ، دلم می خواست زمین دهان باز کند و زیره خلوارها ا خاک دفن شوم اما اشکها ی پدر را را نبینم پدرم حرف بزن سکوت بس است چقدر استقامت در برابر ظلم چگونه طاقت می آوری ، التماسش می کردم تا حرف بزند ، پدر گفت پشیمان نیستم از اینکه برادرت رفت او راهش را انتخاب کرده بود و شمادت آرزویش بود، ولی زمانی که می شنوم چند شهید تازه تفحص شده احساس می کنم همه پسران من هستند ۳۵ سال است که پسرانم را در جاهای مختلف ایران ، بی نام و نشان به خاک می سپارند شهدا را که می آورند نمک به زخمم می پاشند، داغ دلما را تازه می کنند به والله ، که ما جنگ و شهیدان را فراموش نکرده و نخواهیم کرد ..
پس نیازی به یاد آوری شما نیست که با چند تکه استخوان در یک طابوت سالهای را تدایی میکنید که درکش در توان شما نیست..
برادر یادت گرامی ‌و راهت جاویدان..
برادرت عبدالرضا...
نوشته شدر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳


3