داستان کوتاه فریبا[فریبا] پیپاش را گوشهی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکههای آوار شدهی سقف را پاک کرد. اسباب و اثاثیهی تخریب شدهی خانهاش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد. در زلزلهی دیشب، خانههای زیادی خراب شدند. پیپاش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کنارهها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد. - ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!. دستی به سر و رویش کشید و صورت زیبایش را پاک کرد. زیبا، جوان و دلفریب بود؛ همچون اسمش. - خدا را شکر صحیح و سالمی. بلایی سرت میآمد دق میکردم. سراغ گرامافون رفت. جلوی یکی از پنجرهها، روی زمین افتاده بود. - خدا کند سالم مانده باشد!. سالم بود. صفحهی داخلش را چرخاند و سوزن را گذاشت. - آه! ای الههی ناز... نگاهی به فریبا انداخت. - نگران نباش؛ به کمک هم میسازیمش! بعد قاب عکس را به آغوش کشید و زار زار گریه کرد. #زانا_کوردستانی
|