شعرناب

هزیان


شما دارید یکی از هزیان گویی‌های یک نفر مثلاً نویسنده را می‌خوانید.پس انتظار شاهکارهای پیکاسویی را نداشته باشید.اگر وقتِ زیاده آورده‌اید،اشکالی ندارد!همین جا خرج کنید؛دوست‌داشتن،کمی هزینه بردار است و وقت‌گیر ولی خاطرتان جمع باشد با مستمری دوست‌داشتن،شما هیچ فصل سردی را نخواهید داشت؛چون به تعداد هرم سرد نفس یکی،به آغوش گرم دیگرانی خواهید رفت که هرگز شما را ندیده‌اید.پس زیاد جای چک و چونه باقی نمی‌ماند،لطفا با چراغ خاموش نیایید.دزد هم که به خانه کسی می‌رود یک چراغی چیزی با خودش دارد.پس حداقل اگر هیچی نمی‌نویسید بگذار اسمت پایین صفحه سبز شود خساست هم تا این حد یعنی؟!!!! نه اینکه خودم بهتر از شما باشم،مجرم قطعا در اصل اول خودمم که فکر می‌کنم دیگران هم مثل من رفتار می‌کنند.
مثل فلان یارو،خب حالا! اینکه می‌بینید دارم بریده بریده مرتکب جرم سنگین نوشتن می‌شوم لابد باید دلیلی داشته باشد.هیچ داستان بدون حادثه‌ای نداریم،در طول تاریخ همواره شکایتی بوده بعد حکایتی بوده است.یعنی بدون اینکه خری خرخره‌ات را جویده باشد، یا دستی آبت را گلالود کرده باشد و یا از سر بدجنسی شبی گنجیشککی روی ر رحمت زندگیت نقطه چین نریخته باشد؛حکم نوشتن جاری نمی‌شود.اما شاید تفاوت در دردها است که نوشته‌ای راجالب و زیباتر از دیگری می‌کند یکی مثل من فقط شاید در دایره دردهای خودش دور بزند و دیگری دو کوچه پایین‌تر را هم ببیند و یا شاید یکی برکه‌اش اقیانوسی شده باشد و غصه‌ی مار ماهیی کوچکی را بخورد که ناگهان دریا او را پس زده است...
آقا ایبو می‌شه بگی دردت چیه؟ کُشتی مارو؟! به فرض دردت را هم گفتی!خب که چی؟! این قصه‌هایی که می‌خوای از زندگی خودت بیرون بکشی و به کوه دردهای دیگران بیفزایی قراره کدوم درد و درمان کنه؟!.یاد مادربزرگت بخیر که یه قصه بیشتر بلد نبود آن هم آنقدر وحشتناک بود که هیچ وقت آخرش و برامون تعریف نمی‌کرد.راستی چه بلایی سر آن زنی آمد که جن‌های بلند قامت تشت به سر او را از سر چشمه تا نزدیک خانه دنبال کرده بودن؟!-ای بابا تو هم واقعاً بیماری آ! یعنی این همه زندگینامه و خودنوشت که دیگران نوشته‌اند اشتباه بوده؟! تو رو خدا بزار اول داستان شروع بشه بعد اگه خوشت نیومد باهم می‌سوزونیمش پاره‌پاره‌ش می‌کنیم–باشه حالا از کدوم بدبختیت میخوای پرده برداری؟! ولی یادت باشه برای خودت نوشابه باز نکنی آ!تو این قرن و زمانی که افتادیم ضد قهرمان،خیلی هم قهرمانه [هاهار خندیدن خودم]-نه نگران نباش در تحلیل و تفسیر و افشای خودم سعی می‌کنم کوتاهی نکنم،ولی اگه قرار باشه کلاً رو بازی کنم خیلی زشت می‌شم.فکر نکنم کسی هم جرئت کنه و تمام پرده‌ها رو پس بزنه و با تمام خودش ناگهان روبرو بشه و به نظرم یکی از وحشت‌های مرگ هم همینه،روبه‌رو شدن ناگهانی باخودی که یه عمر لاف پوشانی کرده‌ایم و با بزک و دوزک،کک مک‌های زشتش را از چشم دیگران و خود دور نگه داشته‌ایم...
نمی‌دانم چطوری به درون داستانم هجرت کنم.راستی خواننده عزیز شاید شما بهتر بدانید که یک شخصیت معمولی چگونه ماشه را برای اولین بار می‌چکاند و بعد برای همیشه‌ای نامعلوم،قاتل و آدم کشی می‌شود که همه از او می‌گریزند؛حتی اگر توبه کند و دیگر تا آخر عمرش پشه‌ای را هم به قتل نرساند؟!
نه نگران نباشید این ایبویی که من می‌شناسم تا به حال فقط گردن یک مرغابی مادر مرده را با یک کارد معمولی که اصلاً تیز هم نبود از حدقه بیرون کشیده است آن هم البته با دسیسه‌ی زن‌های ارجمند که یک الف بچه را به سربریدنی داعشی و صحرایی تشویق کرده بودند تازه از گوشتش هم نصیبی نبرد مثل همه‌ی سیب‌های سرخ زندگانی‌اش که مدام به علت العلل‌هایی از دستش افتاده است و نصیب سگ‌خورها شده است...
بین خودمان بماند ایبو هنوز در هجرت به داستانش مانده است و خبر ندارد که من یعنی خودم دارم فصل آغازین داستانش را برای شما تعریف می‌کنم .داستان این ایبوی بیچاره با یک بحران پیچیده‌گره خورده است،که فقط دانای کل و من و خودش و جمع زیادی از مردم از آن خبر دارند و حالا قرار است شما هم به شمه‌ی نازکی از این سرِّ خفیه واقف شوید..
خورشید که رفت،ابرها مثل تپاله‌های کپه کپه‌ای که باد آنها را به هم می‌چسباند خود را در آسمان ایبو پیش می‌کشیدند تا طرح یک ایبوی سیاه و دلقک لاغر و مسخره‌ای را روی زمین بریزند که همه می‌توانند او را هو کنند و شاخش را ب‌شکنند و از دیوار کوتاهش با یک هجمه‌ی رسانه‌ای دهان به دهانی خیلی زود بالا بروند.ظاهراً یک سناریوی از پیش تعیین شده‌ای بود که دانای کل برای او طراحی کرده بود.او خیلی پیشتر،از همه‌ی شخصیت‌هایش یک قربانی خواسته بود.یکی بز پروارش را داد و آن دیگری گندمهای نچندان مرغوبش را و حال ایبو هم باید یک قربانی پیشکش می‌کرد ولی او که هجده چرخ نداشت که از دره‌ای پرتش کند پایین،یا یک مال و تجاره کلان که آتش در آن اندازد و روی صندلی‌ راحتی‌اش بنشیند و پیپ بکشد و ببیند یکی مثل ایبو چگونه با این مصیبت‌ها کنار می‌آید.ولی او خیر سرش دانای کل بود و خوب می‌دانست همه‌ی شخصیت‌ها یک چیزی دارند که برایشان عزیز است.در بساط و خرت وپرت‌های ایبو هم یک کوزه‌ی پر از آبی بود که برایش ارزشمند بود،نتیجه و دسترنج و عصاره سالها مهربانی و عشق در آن بود و این همان چیزی بود که بایستی شکسته شود و تمام چراغ ها خاموش شود و غبار و تاریکی فرود بیاید و او در بیابان خشک و بی‌آب و علفی رها شود...
-خب خب می‌بینم همین چند لحظه که تو خودم غرق شده بودم تو شروع کرده‌ای به چرت و پرت سرایی در باره‌ی من،باید اسم تو را راوی فضول بزاریم.خب فضول باشی بنظرت چرا دانای کلی روی یکی از شخصیت‌هایش باید یه همچین حادثه ناگوار و دلخراشی را سرازیر کنه و راست بزنه همون چیزی که طرف دوس داره و بشکنه و اونو آواره و ویولن و سیلون روزگار کنه؟!
-نمی‌دونم من که جای او نیستم ولی شاید داره همون کاری رو انجام می‌ده که تو روی کارکترهای بیچاره‌ی داستان‌هات پیاده می‌کنی؛یک شخصیت تکراری کلیشه‌ای قالبی به چه درد دنیای داستان می‌خوره هیچ! فکر نکنم تو با هیچ کدام از شخصیت‌های داستانت پدر کشتگی داشته باشی ولی چرا آن بیچاره شربت خان را در داستان گور تنگ آنقدر زجر دادی که سعی کرد با داس بزنه خودش و بکشه مگه تو نبودی حق آبه را از او گرفتی چاهش را شور کردی و دست آخر دسترنج یک ساله‌اش را هم به دست دزدی دادی... خب!چرا این کارها را می‌کردی؟!این چه لذتی داشت که مصیبت عالم و رو سرش خراب کنی و همه‌ی دوست‌و آشناهاش و داس بزنی و یک ساقه‌ی نحیف تک و تنها رو در یک دشت لم یزرع رها کنی و بری؟!
-یعنی تو فکر می‌کنی دانای کل هم حق داره آن همه بلا را سرم بیاره؟!
-من نمی‌دونم ولی فکر می‌کنم او هرچه باشه از تو مهربانتره حداقل او مفری گریزگاهی قرار داده برات اگه تو این نقطه از دنیا دیگه کسی نمی‌خوادت می‌تونی مهاجرت کنی جایی دیگه نقطه‌ای دیگه از زمین ریشه بزنی ولی تو برای اون بیچاره شربت خان چه مفر و گریزی گذاشتی یک داس دادی دستش و او را در نومیدی مردی که حتی نمی‌تواند خودش را هم بکشد رها کردی و رفتی... یه چیزی هم بگم تو یکم خورده شیشه داشتی وغرور برت داشته بود که چه کس‌ها مرا دوست دارند و پشت منن و فلان و بهمان...دیدی همون‌هایی که دوکت و می‌ریسیدن چه راحت دیگ مرگت و بار گذاشتن و رفتن...فکر نمی‌کنی این یکی از اون چیزهایه که او می‌خواسته از پس آن همه بدبختی که سرت آورده بهت بگه؟! تازه یکم که به خودت نگاه کنی می‌بینی که خیلی پوست کلفت‌تر شدی،یه پوست کلفت دوس داشتنی یکی که آفتاپرست‌ها را دیگه فقط برای آفتابپرست بودنشان دوست دارد نه برای اینکه هم‌رنگش شوند... قبول کن تو باید می‌افتادی مثل همون دیوار کجی که خودت ساخته بودی باید می‌افتاد تا بهتر و محکم‌تر به سمت بالا اوج گیرد... و یه چیز دیگه با دانای کلت هم مهربان باش و اینقدر کل‌کل نکن یهو دیدی یه بلای دیگه‌ای سرت آورد آ...


1